🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی833 صدبار کمد رو زیر و رو کردم تا آخر یه مانتوی قدیمی اما ترتمیز پیدا کردم؛ فکر کنم اینو س
#خالهقزی834
_ بله؟
با شنیدن صدای گیسو، سریع گفتم:
_ منم گیسو، باز کن
_ آخجون اومدی، بدو بیا بالا
در رو باز کرد و منم رفتم داخل، پشت در سالنشون ایستادم تا که خود گیسو اومد در رو باز کرد
با دیدنش لبخند عمیقی روی لبهام نشست و گفتم:
_ چه خوشگل شدی
یه سرهمی مجلسی گلبهی رنگ پوشیده بود و شال توری سفید هم روی موهاش انداخته بود
موهاش رو دور و برش ریخته بود و آرایش خیلی قشنگی هم داشت
_ خوب شدم واقعا؟
با بغض و ذوق یه نگاه دیگه به سرتاپاش انداختم و گفتم:
_ خیلی خوب شدی، خیلی قشنگی قربونت برم
اومد جلو محکم بغلم کرد و گفت:
_ وای سارا خیلی استرس دارم، یک ساعته دیگه میان
_ استرس چرا؟ کارات مونده؟
_ نه همه چیز آماده اس
_ پس استرس نداشته باش
_ نکنه مشکلی پیش بیاد؟
_ نه عزیزم همه چیز خوب پیش میره، نگران نباش
_ حالا بیا تو حرف میزنیم
کفشام رو درآوردم و وارد سالنشون شدم؛ پدرش و نامادریش هردو روی مبل نشسته بودن
باهاشون سلام احوال پرسی کردم و نامادریش برای اولین بار به گرمی جوابم رو داد!
متعجب از این رفتارش ابروهام رو بالا انداختم؛ این همیشه سایه ی من رو یا تیر میزد چطور الان انقدر مهربون شده؟!
احوال پرسیمون که تموم شد، با گیسو رفتیم توی اتاقش. روی تختش نشستم و با ابروهایی که همچنان بالا بود، گفتم:
_ نامادریتو چیز خور کردی؟
با این حرفم آروم خندید و گفت:
_ تو هم متوجه تغییرش شدی؟
_ تاحالا انقدر منو تحویل نگرفته بود والا
_ از دیروز که فهمیده قراره خواستگار بیاد همینطوری شده، با دمش گردو میشکونه، فکر کنم بخاطر اینکه بالاخره میتونه از دستم راحت بشه خوشحاله...