🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی836 _ دخترا کجایید شما پس؟ دارن میان بالا نامادریش بود که این حرفو زد؛ من که جوابی ندادم
#خالهقزی837
روی تشکی که گیسو برام پهن کرده بود، دراز کشیدم و گفتم:
_ ولی گیسو زشت شد من موندما، میرفتم توی همون آتلیه میخوابیدم بخدا
_ خفه شو، یعنی اونجا خوابیدن بهتر از اتاق منه؟
_ نه
_ پس همینجا بکپ و حرف اضافه نزن
_ باشه بابا آروم باش
_ آرومم
_ معلومه که باید آروم باشی، از ترشیدگی نجات پیدا کردی بدبخت
با این حرفم یه لبخند به پهنای صورتش زد و خودش رو با سرخوشی روی تخت پرت کرد و با ذوق گفت:
_ وای هنوزم باورم نمیشه سارا
_ که داری عروس میشی؟
_ اوهوم
_ از اول تا آخر مجلس علی همش داشت زیرچشمی نگاهت میکرد
_ واقعا؟ من اصلا نفهمیدم
آروم خندیدم و گفتم:
_ از بس استرس داشتی، تمام صورتت پر از اضطراب بود
_ وای خیلی ضایع بودم؟
_ نه عادیه خب استرس داشتن تو مراسم خواستگاری
_ اوهوم
امشب خواستگاری به خوبی و خوشی گذشت و هیچ مشکلی پیش نیومد
خانواده ها با هم صحبت کردن و علی و گیسو هم رفتن داخل اتاق با همدیگه حرف زدن و آخرشم قرارشد برای آشنایی بیشتر باز هم با هم قرار بذارن و همدیگه رو ببینن
و اینکه پدر گیسو از علی و خانواده اش حسابی خوشش اومده بود و کلی ازشون تعریف کرد و همین باعث شد گیسو خیالش راحت تر بشه...
_ راستی گیسو رفتید تو اتاق کاری هم کردید؟
_ نه بابا علی رو نمیشناسی تو؟ اصلا به زور نگاهم میکرد، چه برسه به اینکه بخواد کاری کنه
_ خیلی پسر خوبیه
_ خیلی خیلی خیلی، قربونش برم من آخه، یکم نگاهم میکرد بعد یهو خجالت میکشید سرش رو مینداخت پایین، بچم خیلی سربه زیره
پقی زدم زیرخنده و گفتم:
_ یا حضرت شوهرذلیل
_ همینه که هست