🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی839 _ ولی سارا هیچوقت فکر نمیکردم نامادریم اینطوری تو مراسم خواستگاریم شرکت کنه _ آره والا
#خالهقزی840
اتاق تقریبا تاریک بود و نمیتونستم چهره اش رو ببینم اما بغض صداش رو به خوبی احساس میکردم!
توانم رو جمع کردم و با لحن ساختگی گفتم:
_ گیسو من خوبم خب؟ فقط یه لحظه دلم گرفت
_ الکی میگی
_ باور کن قربونت برم، من الان خیلی خوشحالم، چون شب قشنگی رو گذروندیم و هیچ چیز و هیچکس نمیتونه اینو خراب کنه، باور کن
_ واقعا باور کنم که خوبی؟
_ آره، الانم برو بخواب که صبح باید پاشیم کلی کار داریما
_ نمیخوای حرف بزنیم؟
_ نه خسته ام خوابم میاد
_ الکی نگی
_ الکی نمیگم، پاشو...پاشو برو بخواب و عین کوالا نچسب به من خرس گنده
لپم رو محکم بوس کرد و محکم بغلم کرد و گفت:
_ خیلی دوستت دارم خب؟
_ خب
_ تو بهترین و بهترین رفیق منی، اصلا تو خودِ خودِ خواهر منی، خب؟
_ خب دیگه
_ شب بخیر خواهری، بازم ببخشید
_ شبت بخیر عزیزم
یبار دیگه لپم رو بوسید و بعد هم پاشد و رفت روی تختش دراز کشید و گفت:
_ خوب بخوابی
جوابی بهش ندادم، یعنی نتونستم که بدم، بغض سنگین توی گلوم دیگه اجازه ی حرف زدن بهم نداد
اشکام پشت پلک هام نشسته بودن و آماده ی ریختن بودن اما بهشون اجازه ی پایین اومدن ندادم
نمیخواستم گیسو ناراحت بشه پس تند تند آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق کشیدم تا چشمام خالی نشه و گیسو باز نفهمه که گریه میکنم
چشمام رو بستم و سعی کردم آرش و خاطراتی که مثل فیلم از داخل ذهنم رد میشد رو از بین ببرم و بخوابم
واقعا میخواستم خوابم ببره و توی دنیای بی خبری پرت بشم و دور بشم از این خیالات
خیالاتی که همیشه باهامه...
خیالاتی که حالم رو خرابتر میکنه...
خیالاتی که...