🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی842 گیسو روی تختش دراز کشید و گفت: _ خب پس منم بازم میخوابم تا شب سرحال باشم چشمای نیمه
#خالهقزی843
اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ کجا؟
_ آتلیه کلی کار داریم
_ وا! تو که صبح میگفتی کارامون جلوئه
_ من صبح داشتم از شدت کم خوابی میمردم و هیچی حالیم نبود اما الان که حالیمه، میدونم که کلی کار هست
_ خب پس بیا بریم اول ناهار بخوریم و بعد با هم بریم
سرم رو بالا انداختم و گفتم:
_ نه دیگه تو کجا بیایی؟ چندساعت دیگه باید حاضر بشی و بری، من خودم میرم یکم کارارو جلو میندازم
_ تو نمیایی امشب؟
_ نه دیگه گیسو، من واقعا امشب جام نیست
_ خب باشه، پس بشین تا واست ناهار بیارم بعد برو
_ نمیخوام بخدا
_ خفه شو، بشین الان سه سوته میارم
خیلی گشنه ام بود و همین باعث شد بیشتر از این اصرار نکنم؛ اونم سریع پاشد و از اتاق بیرون رفتم.
یکم بعد غذارو آورد و دوتایی نشستیم با هم خوردیم
غذا ماکارونی بود و اتفاقا خیلی هم خوشمزه شده بود
_ نامادریت پخته اینارو؟
_ نه بابا دلت خوشه؟ اون یکم کتلت برا خودش پخت و نشست خورد و یک دونه هم اضافه نذاشت، اینارو خودم پختم
_ پس چرا دوباره حالش خراب شد؟
_ نمیدونم والا، بذار ببینم شب خونه علی اینا چطور رفتار میکنه
_ حالا باز اونجا میشه فرشته ی مهربون
پقی زد زیر خنده و گفت:
_ آره والا، حالا خونواده علی با خودشون میگن گیسو چه نامادری خوب و مهربونی داره، نمیدونن چه مادر فولاد زره و ظالمی داریم که
خندیدم و یه قاشق دیگه از غذام رو خوردم و گفتم:
_ خوشمزه شده ها، باریکلا
_ فکر کردی من مثل خودت بی هنرم؟
_ خفه شو پررو نشو
_ حسود خانم، خیلی دوست داشتی مثل من کدبانو باشی و دستپخت به این خوبی داشته باشی؟
_ زارت
_ خوشبحال علی والا
_ به نظرم که داره خودشو بدبخت میکنه و خبر نداره
_ گمشو ببینم، اون خوشبخت ترین آدم دنیاست
خندیدم و چیزی نگفتم، اونم دیگه چیزی نگفت و در سکوت غذامون رو خوردیم...