🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی844 از ماشین گیسو پیاده شدم و گفتم: _ مرسی عزیزم، بخدا لازم نبود تا اینجا بیایی _ خیلی هم
#خالهقزی845
با حرص به سمتش رفتم و خواستم دزدگیر رو ازش بگیرم و در رو باز کنم اما قبل از اینکه دستم بهش برسه، سریع دستاش رو بالا برد و گفت:
_ باهات حرف دارم صبرکن
دستم رو بالا کشیدم تا بتونم کلید رو ازش بگیرم اما نتونستم؛ قد اون کجا و قد من کجا؟ باید یه نردبون میاوردم تا میتونستم ازش بگیرمش!
چندبار تلاش کردم و وقتی نشد با حرص یه قدم عقب رفتم و گفتم:
_ من هیچ حرفی با تو ندارم
_ ولی من دارم
_ برام مهم نیست، نمیخوام بشنوم
_ باید بشنوی
_ هیچ بایدی در کار نیست
_ هست
_ نیست
_ وقتی میگم هست بگو چشم
کلید و دزدگیر رو توی جیب شلوارش گذاشت و ادامه داد:
_ نشنیدم چشم گفتنت رو
پوزخندی روی لبهام نشست، چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_ چرا من باید به یه غریبه بگم چشم؟
_ قبلنا که به این غریبه خیلی میگفتی چشم
غمگین شدم، غم تک تک سلولهای تنم رو گرفت
هی میخواستم قوی باشم اما با هرکلمه ای که راجع به گذشته از دهنش بیرون میومد، قدرتم رو از دست میدادم
هرچند که همون اندک قوی بودنم هم ظاهری بود!
خدا میدونه تو دلم چخبر بود... فقط خدا میدونه قلبم چطوری داشت خودش رو به در و دیوار سینه ام میکوبوند و سعی داشت خودش رو پرت کنه بیرون!
_ اون مال گذشته بوده، تو همون گذشته هم مونده
_ گذشته همیشه به زمان حال وصله
_ برای من نه...برای ما نه
لبخندی روی لبهاش نشست و آروم گفت:
_ ما! هنوزم مایی وجود داره؟
بغض گلوم رو گرفت، چقدر با تمام وجودم دلم میخواست که هنوز هم مایی وجود داشته باشه اما وجود نداشت! ما از بین رفته بودیم... ما نابود شده بودیم... ما یکسال پیش مُرده بودیم!