🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی847 _ یعنی من برات مهم نیستم؟ نگاهش کردم، اگه میخواستم با قلبم جواب بدم باید میگفتم مهمی.
#خالهقزی848
_ چقدر اومدم التماست کردم؟ چقدر اصرار کردم؟ چقدر ازت خواستم به حرفام گوش بدی؟ چقدر گفتم بهم اعتماد کن؟ کردی؟ نه! تو منو ول کردی و نسیم رو به من ترجیح دادی
تو منو کُشتی آرش، میفهمی؟ تو منو کُشتی و این آدمی که الان روبروت ایستاده دیگه من نیستم!
تو نابودم کردی! یکسال اشک ریختم... گریه کردم... غمگین بودم... نخندیدم... به خداوندی خدا قسم تو این یکسال حتی یکبار هم واقعی و از ته دل نخندیدم!
افسرده شدم، پژمرده شدم، از زندگی دست کشیدم و فقط نفس کشیدم
من یکساله زندگی نمیکنم... من فقط نفس میکشم و روزای بی معنام رو شب میکنم!
اونوقت تو چیکار کردی؟ بعد از یکسال اومدی نمک پاشیدی روی زخمی که تا اعماق وجودم رو درگیر کرده بود!
تو چشمای من زل زدی نسیم رو بغل کردی... بوسیدی... بهش با تمام احساست نگاه کردی...
تو اومدی دردی که داشتم باهاش زندگی میکردم رو عمیق تر کردی؛ تو اومدی و حال خرابم رو خرابتر کردی
اونوقت الان اینجا ایستادی و میگی کاری نکردی؟
اشکای بی صدام به هق هق تبدیل شد و تمام مدت داشتم بلند بلند گریه میکردم!
حالم خوب نبود... من واقعا حالم خوب نبود و هیچکس اینو نمیفهمید... هیچکس منو درک نمیکرد
هیچوقت دلم نمیخواست این حرفارو به آرش بزنم اما دیگه نتونستم؛ دلم داشت از شدت حجم غصه میترکید و دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم!
_ سارا!
از پشت لایه ی اشکی که جلوی چشمام رو گرفته بود نگاهش کردم؛ صورتش پر از اشک بود و نگاهش پر از غم!
_ الهی من بمیرم اما تو اینطوری با غم حرف نزنی!
اشکام رو با حرص پاک کردم و گفتم:
_ لازم نیست! من توی مراسم عروسیت هم غمگین بود اما تو از غمگین بودنِ من کیف میکردی
کلافه دستاش رو روی سرش گذاشت و گفت:
_ من اون موقع نمیدونستم، بخدا نمیدونستم!