🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی848 _ چقدر اومدم التماست کردم؟ چقدر اصرار کردم؟ چقدر ازت خواستم به حرفام گوش بدی؟ چقدر گفت
#خالهقزی849
با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ چیو نمیدونستی؟ اینکه چقدر کارِت زشته؟
_ اینکه تو هنوزم دوستم داری
دوستش دارم؟ نه! دارم از شدت عشقی که نسبت بهش دارم ذره ذره آب میشم!
اما...اما نباید اینو بدونه؛ اون دیگه نباید اینو بدونه
_ ندارم
_ چی؟!
اشکام رو پاک کردم و سعی کردم بغضی که هنوز توی گلوم بود رو پنهان کنم و با اخم گفتم:
_ من الان هیچ علاقه ای به تو ندارم
_ پس این حرفایی که زدی؟
_ اونا بخاطر علاقه نیست، تو با کارایی که کردی تاثیر بدی روی من و زندگیم گذاشتی و این تاثیر همچنان هم وجود داره برای همین حالم خوب نیست وگرنه این بد بودن حالم به هیچ وجه بخاطر عشق یا علاقه نیست!
_ امکان نداره، گیسو گفت که...
حرفش رو خورد و لبش رو گاز گرفت
_ گیسو چی گفت؟
_ خب...خب اون گفت که حتی بیشتر از قبل منو دوست داری
_ اون اشتباه گفته! دروغ گفته
_ اما به نظرم تو داری دروغ میگی
_ هرجور دوست داری فکر کن
یه قدم اومد جلو و به طبع از اون من یه قدم رفتم عقب؛ من دوستش داشتم اما هیچ احساس امنیتی نسبت بهش نداشتم و این بد بود!
_ من اینطوری فکر میکنم و میدونم که فکرم درسته
با غم نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ حتی اگه درست باشه... حتی اگه من هنوز هم علاقه ای بهت داشته باشم که ندارم، باز هم این هیچ اهمیتی نداره چون من دیگه نمیخوام با تو باشم؛ من دیگه پیش تو احساس امنیت ندارم؛ من دیگه با تو خوشحال نیستم و هیچ اعتمادی بهت ندارم
من وقتی تورو میبینم فقط یاد سختی هایی که کشیدم میفتم...
من وقتی تورو میبینم یاد خاطرات تلخم میفتم نه خاطرات خوب...
من وقتی تورو میبینم ناراحتم چون تک تک شبهایی که با اشک خوابیدم از جلوی چشمام رد میشه...