🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی849 با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم: _ چیو نمیدونستی؟ اینکه چقدر کارِت زشته؟ _ اینکه تو ه
#خالهقزی850
احساسِ نگاه خیره اش اذیتم میکرد پس سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم:
_ تو یه روزی برای من امن ترین بودی... تو یه روزی مورد اعتمادترینِ من بودی اما الان من میترسم... از اینکه به تو اعتماد کنم و تو دوباره ولم کنی بری میترسم پس من دیگه هیچوقت نمیتونم به بودن با تو فکر کنم؛ تو هم لطفا زودتر برو و مثل این یکسالی که گذشت به زندگیت ادامه بده
فاصله ی بینمون رو پر کرد و دستام رو توی دستاش گرفت، با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
_ من درستش میکنم، بخدا قسم همش رو درست میکنم فقط تو بهم اجازه بده
دستاش گرم بود، مثل قبلنا دستای من توشون گم میشد! چقدر دلم میخواست ساعتها همینطوری بمونم اما مثل همیشه روی دلِ بیچاره ام پا گذاشتم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم و آروم گفتم:
_ برو آرش
_ اگه نرم چی؟
صدای قلبم که داشت خودش رو میکُشت تا به سمت آرش پرواز کنه رو خفه کردم و گفتم:
_ وجودت...حضورت...بودنت حالم رو خراب میکنه، اذیتم میکنه، پس لطفا برو
چشماش باز هم پر شد از اشک و غم!
_ واقعا بودنم اذیتت میکنه؟
لبم رو گاز گرفتم تا اشکام دوباره پایین نریزه و رسوام نکنه؛ با لحن سرد اما دلی که داشت آتیش میگرفت، گفتم:
_ آره، اگه نباشی حالم بهتره
_ با اینکه چشمات اینو نمیگه ولی باشه، من به حرف زبونت گوش میدم
کلیدارو روی میز انداخت و دکمه ی دزدگیر رو زد تا در برقی باز بشه؛ نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_باشه قبوله من میرم اما اینو بدون که توی این ماجرا مقصراصلی من نبودم! اینو بدون که اول تو به رابطه مون پشت پا زدی و اعتماد بینمون رو خراب کردی نه من! اینو بدون که اول تو تک تک رویاهایی که داشتیم رو خراب کردی نه من! اینو بدون که رشته ی بینمون رو اول تو پاره کردی نه من! پس حرف خودت رو به خودت بزن و انقدر حق بجانب نباش چون تنها مقصر این ماجرا من نیستم سارا!