🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی851 به طرف در رفت اما قبل از اینکه خارج بشه، لحظه ای مکث کرد و گفت: _ خدانگهدارت باشه و
#خالهقزی852
سیستم رو خاموش کردم و از روی صندلی پاشدم
دلم بدجور گرفته بود و تصمیم گرفتم برم یکم راه برم تا شاید حالم بهتر بشه پس آتلیه رو تعطیل کردم و توی پیاده رو شروع به قدم زدن کردم...
راه رفتم و راه رفتم؛ انقدری رفتم که پاهام درد گرفت اما درد قلبم خوب نشد!
قلبم عمیقاً درد میکرد، آرش رو دیده بود و هوایی شده بود؛ آرش رو دیده بود و دیگه نمیتونست با نبودنش و نداشتنش کنار بیاد؛ آرش رو دیده بود و تمام اون صبر و تحملِ یک ساله اش تموم شده بود...
بغضی که چنگ انداخته بود تو گلوم رو به زور قورت دادم و به دور و برم نگاه کردم.
باورم نمیشه؛ بدون اینکه خودم متوجه بشم به طرف خونه ی آرش اینا اومده بودم! میشه گفت تقریباً یه خیابون با اونجا فاصله داشتم و واقعا نمیدونم چطور این همه راه رو اومدم و خودم نفهمیدم!
یه قدم به عقب برداشتم تا برگردم اما لحظه ی آخر سر جام مکث کردم و با تردید به راه روبروم نگاه کردم
من که تا اینجا اومدم، بذار تا در خونشون هم برم
اما آخه بری اونجا چیکار کنی؟ بری چی بگی؟
قرار نیست کاری کنم، قرار هم نیست برم به کسی چیزی بگم که، فقط میخوام خونشون رو از دور ببینم
آخه بری خونشون رو ببینی که چی بشه؟ اگه کسی تورو اونجا ببینه چی؟ آبروت میره بدبخت
بین حرف قلب و مغزم مونده بودم؛ از طرفی دلم میخواست برم و از طرفی واقعا میترسیدم آرش یا خانواده اش منو اونجا ببینن
چندلحظه دیگه با شک اونجا موندم و بالاخره دلم رو به دریا زدم و به سمت خونشون حرکت کردم...
پشت دیواری که نزدیک به خونشون بود اما تسلط کامل به درشون داشت ایستادم و با دقت اونجا رو نگاه کردم.
از همینجا هم مشخص بود که چراغهای خونه روشنه و این یعنی داخل خونه ان
با حسرت آهی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ چقدر دلم برای این خونه تنگ شده بود!