🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی858 بابا نفس عمیقی کشید و گفت: _ این چند روز زنگت نزدم فقط بخاطر اینکه نخواستم خلوتت رو ب
#خالهقزی859
بابا سکوت کرد و جوابی بهم نداد، منم حرفی نزدم!
تقریبا یک دقیقه ای سکوت برقرار بود تا اینکه خود بابا سکوتش رو شکست و گفت:
_ سارا دخترم میایی با هم یکم صحبت کنیم؟
با اینکه میدونستم قراره چه حرفایی بزنه و چقدر اعصابم خورد بشه اما نتونستم بعد از سه بار درخواست کردنش، روش رو زمین بزنم.
پوسته ی لبم رو کندم و به اجبار و بی میل گفتم:
_ باشه بابا میام
_ کِی میایی؟ اصلا الان کجایی؟ آتلیه ای؟
نگاهی به ساعت روی مچم انداختم که با دیدن ساعت چشمام از حدقه بیرون زد!
ساعت یازده شب بود و من چه راحت داشتم تو خیابون اونم تنها میچرخیدم
میدونستم اگه بابا بفهمه من الان بیرونم سکته میکنه پس مجبوری به دروغ گفتم:
_ بله آتلیه ام
_ آخه صدای ماشین و موتور میاد
لبم رو گاز گرفتم و چشمام رو بستم و گفتم:
_ دم در آتلیه ام، داخل خیلی گرم بود اومدم هوا بخورم
_ آهان خب باشه بابا، کِی میایی؟
واقعا دلم نمیخواست امشب رو هم تنها توی آتلیه بخوابم؛ حداقل میتونم به بهونه ی صحبت کردن با بابا، امشب روی تخت خودم بخوابم!
هان چیشد؟ تو که دیگه اونجارو خونه ی خودت نمیدونستی! تو که اونجا راحت نبودی!
توجهی به حرفای درونم نکردم و رو به بابا گفتم:
_ همین الان میام
_ الان که خطرناکه بابا، بذار صبح بیا
_ نه با تاکسی تلفنی میام امنه
_ مطمئنی؟
_ بله
_ خب پس منتظرتیم
_ باشه فعلا خداحافظ
_ خدانگهدارت دخترم
تلفن رو قطع کردم و از روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس پاشدم. با استرس نگاهی به دور و برم انداختم؛ تازه متوجه خلوتی خیابون شدم و استرس وجودم رو گرفت!
چطور من ساعت رو از دست دادم؟ چطور متوجه نشدم؟ هوف! بهتره تا مشکلی پیش نیومده سریع یه تاکسی بگیرم و برم...