eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
12.3هزار دنبال‌کننده
319 عکس
222 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی858 بابا نفس عمیقی کشید و گفت: _ این چند روز زنگت نزدم فقط بخاطر اینکه نخواستم خلوتت رو ب
بابا سکوت کرد و جوابی بهم نداد، منم حرفی نزدم! تقریبا یک دقیقه ای سکوت برقرار بود تا اینکه خود بابا سکوتش رو شکست و گفت: _ سارا دخترم میایی با هم یکم صحبت کنیم؟ با اینکه میدونستم قراره چه حرفایی بزنه و چقدر اعصابم خورد بشه اما نتونستم بعد از سه بار درخواست کردنش، روش رو زمین بزنم. پوسته ی لبم رو کندم و به اجبار و بی میل گفتم: _ باشه بابا میام _ کِی میایی؟ اصلا الان کجایی؟ آتلیه ای؟ نگاهی به ساعت روی مچم انداختم که با دیدن ساعت چشمام از حدقه بیرون زد! ساعت یازده شب بود و من چه راحت داشتم تو خیابون اونم تنها میچرخیدم میدونستم اگه بابا بفهمه من الان بیرونم سکته میکنه پس مجبوری به دروغ گفتم: _ بله آتلیه ام _ آخه صدای ماشین و موتور میاد لبم رو گاز گرفتم و چشمام رو بستم و گفتم: _ دم در آتلیه ام، داخل خیلی گرم بود اومدم هوا بخورم _ آهان خب باشه بابا، کِی میایی؟ واقعا دلم نمیخواست امشب رو هم تنها توی آتلیه بخوابم؛ حداقل میتونم به بهونه ی صحبت کردن با بابا، امشب روی تخت خودم بخوابم! هان چیشد؟ تو که دیگه اونجارو خونه ی خودت نمیدونستی! تو که اونجا راحت نبودی! توجهی به حرفای درونم نکردم و رو به بابا گفتم: _ همین الان میام _ الان که خطرناکه بابا، بذار صبح بیا _ نه با تاکسی تلفنی میام امنه _ مطمئنی؟ _ بله _ خب پس منتظرتیم _ باشه فعلا خداحافظ _ خدانگهدارت دخترم تلفن رو قطع کردم و از روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس پاشدم. با استرس نگاهی به دور و برم انداختم؛ تازه متوجه خلوتی خیابون شدم و استرس وجودم رو گرفت! چطور من ساعت رو از دست دادم؟ چطور متوجه نشدم؟ هوف! بهتره تا مشکلی پیش نیومده سریع یه تاکسی بگیرم و برم...