🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی865 سرجام خشکم زد، تک تک سلولهای بدنم یخ زدن! باورم نمیشه... با...باور نمیکنم این زنی که ب
#خالهقزی866
بعدش هم با عصبانیت مامان رو هول داد و گفت:
_ میفهمی چی میگی؟ بچتو، پاره ی تنتو عاق میکنی؟ مگه عاق کردن الکیه؟ میدونی زندگیش تیره و تار میشه؟ میدونی با این حرفت چیکار میکنی؟ اصلا من دیگه نمیخوام که ازدواج کنه، قبل از اینم نمیخواستم اما انقدر اصرار کردی و توی گوش من خوندی و خوندی و خوندی که راضیم کردی اما حالا دیگه رضایت ندارم، من دیگه به ازدواج دخترم رضایت ندارم فهمیدی؟ میخوام تا آخر عمرش پیش خودم باشه، میخوام تاج سرم باشه، قدمش تا همیشه روی تخم چشمامه! دیگه هم نمیخوام کسی بحث کنه، این بحث رو همینجا تموم میکنم، فهمیدید؟
حرفاش که تموم شد دستش رو روی قلبش گذاشت و عقب عقب رفت و نشست
سارگل که تا الان فقط داشت توی سکوت گریه میکرد، سریع به طرف بابا دوید و بغلش نشست و با ترس گفت:
_ باباجونم خوبی؟ بابا حالت خوبه؟
اما مامان بی توجه به حال بابا، با گوشه ی لباسش اشکای صورتش رو پاک کرد و گفت:
_ دستت دردنکنه آقا، فقط دست روم بلند نکرده بودی که کردی! دستت درد نکنه، خوب دست مزدم رو دادی
بعدشم با گریه به طرف اتاقش رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
همونطور که بهت زده سرجام ایستاده بودم به بابا نگاه کردم. سارگل داشت کمرش رو ماساژ میداد و مدام میپرسید حالش خوبه، اونم سرش رو به نشونه ی آره تکون میداد.
وقتی یکم حالش جا اومد، رو به سارگل گفت:
_ بسه بابا دستت دردنکنه خوبم
سارگل از کارش دست کشید اما همونجا بغل بابا نشست و سرش رو روی شونه اش گذاشت و با بغض گفت:
_ بابا توروخدا حرص نخور، اگه چیزیت بشه چی؟
_ مگه مادرتون میذاره حرص نخورم؟
_ به خودت و قلبت فکر کن باباجونم