🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی866 بعدش هم با عصبانیت مامان رو هول داد و گفت: _ میفهمی چی میگی؟ بچتو، پاره ی تنتو عاق می
#خالهقزی867
بابا نفس پر از دردی کشید و گفت:
_ مادرتون یه چیزیش شده ولی نمیدونم چِش شده!
منو بیچاره کرده، یکماهه داره هر روز صبح و ظهر و شب توی گوشم میخونه که باید سارا رو شوهر بدیم
هزارتا دلیل و منطق آورد تا تونست راضیم کنه
من راضی شدم اما حالا که حال سارا رو دیدم دیگه راضی نیستم، دیگه به هیچ وجه نمیخوام
دخترمه، از گوشت و خونمه، از جونم بیشتر دوستش دارم، چطور بایستم اینطوری اشک ریختنش رو ببینم و دم نزنم؟ چطور آخه؟ مگه میتونم؟ منم یه پدرم!
آروم کنارش نشستم و سرم رو روی اون یکی شونه اش گذاشتم، اونم دستاش رو دور من و سارگل حلقه کرد و روی موهامون رو بوسید و گفت:
_ نگران نباش بابا، من بازم با مادرت حرف میزنم، اون قضیه ی عاق رو هم فراموش کن
پوزخندی روی لبم نشست، من تصمیمم رو گرفته بودم و میخواستم اجازه بدم که خواستگارا بیان
وقتی مادرم... کسی که من رو به دنیا آورده... کسی که من رو بزرگ کرده... کسی که نزدیکترینه بهم، حاضره منو عاق کنه ولی اجازه نده تو خونه اش زندگی کنم؛ منم مجبور میشم قبول کنم!
شاید از عاق شدن ترسیدم، شایدم خسته شدم از این وضعیت، شایدم...
_ باشه بابا؟ دل نگران نباشیا
لبخندی مصنوعی به بابا زدم و آروم گفتم:
_ من مشکلی ندارم، بذارید خواستگارا بیان
_ تو که نمیخواستی
_ الان نظرم عوض شد
_ چون مادرت گفت عاقت میکنه؟ بازم میگم تو نگران اون نباش من حلش میکنم
لبخند مصنوعیم رو یکم کِش دادم و گفتم:
_ نه بخاطر اون نیست، من نظرم عوض شد
_ ولی من اجازه نمیدم هیچ خواستگاری پاش رو از این در بذاره داخل، کاملا هم جدی ام
دیگه توانایی حرف زدن نداشتم چه برسه به بحث کردن یا تلاش برای قانع کردن بابا پس سکوت کردم!