🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی867 بابا نفس پر از دردی کشید و گفت: _ مادرتون یه چیزیش شده ولی نمیدونم چِش شده! منو بیچار
#خالهقزی868
نگاهی به کتلت های یخ شده ی توی سفره انداختم و از روی زمین پاشدم
به طرف اتاقم رفتم و آروم گفتم:
_ شبتون بخیر
_ کجا سارا؟ شام نخوردی بابا!
_ گفتم که سیرم، شما بخورید نوش جون
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم؛ رفتم روی تختم دراز کشیدم و با غم به سقف اتاقم زل زدم
دلم برای این تخت تنگ شده بود، تختی که همیشه همدمم بوده، توی غم... توی ناراحتی... توی غصه هام... همیشه و همیشه!
چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم
این روزا خواب شده بود وسیله ی فرارِ من از فکر و خیال بیهوده
الانم واقعا دلم نمیخواست به اتفاقات امروز و امشب فکر کنم پس تمام تلاشم رو کردم تا خوابم ببره و موفق هم شدم...
با احساس ویبره ی گوشیم چشمام ناخودآگاه باز شدن؛ گیج به دور و برم نگاه کردم و غلتی زدم
توی خونه ی خودمون بودم؟ تو آتلیه نبودم!
داشتم همینطور گُنگ دور و برم رو نگاه میکردم که یهو اتفاقات دیشب رو به یاد آوردم
کلافه پاشدم روی تخت نشستم و گوشیم رو برداشتم
صفحه اش رو که روشن کردم با حجم عظیمی از تماس های بی پاسخ و پیام از طرف گیسو مواجه شدم
نگاهی به ساعت انداختم، یازده صبح بود!
ابروهام از تعجب بالا پریدن! این همه خوابیدن از من واقعا بعید بود و این جواب ندادنم هم حتما گیسو رو خیلی نگران کرده بود!
آخرین پیامش رو باز کردم، نوشته بود " سارا من اومدم آتلیه و تو اونجا هم نیستی، بخدا اگه تا ده دقیقه ی دیگه جواب ندادی مجبور میشم برم در خونتون ببینم تو کدوم گوری گیر کردی "
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست، این بشر حتی نگران شدنش هم خاص و عجیب بود
برای اینکه از نگرانی دربیارمش، سریع شماره اش رو گرفتم و موبایلم رو کنار گوشم گذاشتم...
_ الو؟ سارا خودتی؟