eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.7هزار دنبال‌کننده
213 عکس
91 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی867 بابا نفس پر از دردی کشید و گفت: _ مادرتون یه چیزیش شده ولی نمیدونم چِش شده! منو بیچار
نگاهی به کتلت های یخ شده ی توی سفره انداختم و از روی زمین پاشدم به طرف اتاقم رفتم و آروم گفتم: _ شبتون بخیر _ کجا سارا؟ شام نخوردی بابا! _ گفتم که سیرم، شما بخورید نوش جون وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم؛ رفتم روی تختم دراز کشیدم و با غم به سقف اتاقم زل زدم دلم برای این تخت تنگ شده بود، تختی که همیشه همدمم بوده، توی غم... توی ناراحتی... توی غصه هام... همیشه و همیشه! چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم این روزا خواب شده بود وسیله ی فرارِ من از فکر و خیال بیهوده الانم واقعا دلم نمیخواست به اتفاقات امروز و امشب فکر کنم پس تمام تلاشم رو کردم تا خوابم ببره و موفق هم شدم... با احساس ویبره ی گوشیم چشمام ناخودآگاه باز شدن؛ گیج به دور و برم نگاه کردم و غلتی زدم توی خونه ی خودمون بودم؟ تو آتلیه نبودم! داشتم همینطور گُنگ دور و برم رو نگاه میکردم که یهو اتفاقات دیشب رو به یاد آوردم کلافه پاشدم روی تخت نشستم و گوشیم رو برداشتم صفحه اش رو که روشن کردم با حجم عظیمی از تماس های بی پاسخ و پیام از طرف گیسو مواجه شدم نگاهی به ساعت انداختم، یازده صبح بود! ابروهام از تعجب بالا پریدن! این همه خوابیدن از من واقعا بعید بود و این جواب ندادنم هم حتما گیسو رو خیلی نگران کرده بود! آخرین پیامش رو باز کردم، نوشته بود " سارا من اومدم آتلیه و تو اونجا هم نیستی، بخدا اگه تا ده دقیقه ی دیگه جواب ندادی مجبور میشم برم در خونتون ببینم تو کدوم گوری گیر کردی " ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست، این بشر حتی نگران شدنش هم خاص و عجیب بود برای اینکه از نگرانی دربیارمش، سریع شماره اش رو گرفتم و موبایلم رو کنار گوشم گذاشتم... _ الو؟ سارا خودتی؟