🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی870 بدون اینکه منتظر بمونه من چیزی بگم تلفن رو قطع کرد؛ گوشی رو انداختم روی میز و زیرلب دی
#خالهقزی871
مامان با لحن کاملا حق بجانبی گفت:
_ فعلا نمیتونم جوابتون رو بدم، وقتی خواستگارا بیان متوجه میشید که قضیه چیه
_ خانم من چندبار دیگه باید بگم اجازه نمیدم هیچ خواستگاری پاش رو توی این خونه بذاره؟
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بهش بده و دوباره دعواشون بشه، درِ نیمه باز رو کامل باز کردم و رفتم داخل و با جدیت گفتم:
_ من با اومدن خواستگارها موافقم بابا، اجازه بدید بیان
نگاه هرسه تاشون به سمت من چرخید. سارگل غمگین، بابا متعجب و مامان اخمو!
بابا از روی زمین پاشد و گفت:
_ چیشد که یهو نظرت عوض شد؟
چی میگفتم بهش؟ میگفتم زنت دلم رو جوری شکست که به این نتیجه رسیدم؟ میگفتم احساس اضافی و بی کَس بودن منو مجبور به قبولِ این موضوع کرد؟ آخه من به بابای مریضم که هرلحظه امکان داشت بخاطر من دوباره با مامان دعواش بشه و حالش بد بشه، چی میگفتم؟!
_ ساراجان بابا، چرا جواب نمیدی؟
از فکر بیرون اومدم؛ بغض و غمم رو پشت صورت به ظاهر جدیم پنهان کردم و گفتم:
_ تصمیم گرفتم اول ببینمشون، بعد اگه خوشم نیومد جواب منفی بدم
_ واقعا این تصمیم رو گرفتی؟
_ بله
_ من که باور نمیکنم!
مامان با اخم چپ چپ به بابا نگاه کرد و گفت:
_ حالا که اون قبول کرده، شما چرا اینجوری میکنی؟
_ آخه من که میدونم چرا قبول کرده!
_ چرا؟
_ بخاطر ترس از عاق کردن تو
واقعا حوصله ی بحث رو نداشتم برای همین باز هم به دروغ گفتم:
_ من از هیچی و هیچکس نترسیدم، نظر خودم عوض شد، باهاشون قرار بذارید و روز قرار رو هم به من خبر بدید، الانم باید برم سرکار، خداحافظ
پشتم رو بهشون کردم تا از اتاق بیام بیرون که صدای مامان سرجام متوقفم کرد
_ من از قبل برای فرداشب باهاشون قرار گذاشتم