eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
12.3هزار دنبال‌کننده
319 عکس
222 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی870 بدون اینکه منتظر بمونه من چیزی بگم تلفن رو قطع کرد؛ گوشی رو انداختم روی میز و زیرلب دی
مامان با لحن کاملا حق بجانبی گفت: _ فعلا نمیتونم جوابتون رو بدم، وقتی خواستگارا بیان متوجه میشید که قضیه چیه _ خانم من چندبار دیگه باید بگم اجازه نمیدم هیچ خواستگاری پاش رو توی این خونه بذاره؟ قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بهش بده و دوباره دعواشون بشه، درِ نیمه باز رو کامل باز کردم و رفتم داخل و با جدیت گفتم: _ من با اومدن خواستگارها موافقم بابا، اجازه بدید بیان نگاه هرسه تاشون به سمت من چرخید. سارگل غمگین، بابا متعجب و مامان اخمو! بابا از روی زمین پاشد و گفت: _ چیشد که یهو نظرت عوض شد؟ چی میگفتم بهش؟ میگفتم زنت دلم رو جوری شکست که به این نتیجه رسیدم؟ میگفتم احساس اضافی و بی کَس بودن منو مجبور به قبولِ این موضوع کرد؟ آخه من به بابای مریضم که هرلحظه امکان داشت بخاطر من دوباره با مامان دعواش بشه و حالش بد بشه، چی میگفتم؟! _ ساراجان بابا، چرا جواب نمیدی؟ از فکر بیرون اومدم؛ بغض و غمم رو پشت صورت به ظاهر جدیم پنهان کردم و گفتم: _ تصمیم گرفتم اول ببینمشون، بعد اگه خوشم نیومد جواب منفی بدم _ واقعا این تصمیم رو گرفتی؟ _ بله _ من که باور نمیکنم! مامان با اخم چپ چپ به بابا نگاه کرد و گفت: _ حالا که اون قبول کرده، شما چرا اینجوری میکنی؟ _ آخه من که میدونم چرا قبول کرده! _ چرا؟ _ بخاطر ترس از عاق کردن تو واقعا حوصله ی بحث رو نداشتم برای همین باز هم به دروغ گفتم: _ من از هیچی و هیچکس نترسیدم، نظر خودم عوض شد، باهاشون قرار بذارید و روز قرار رو هم به من خبر بدید، الانم باید برم سرکار، خداحافظ پشتم رو بهشون کردم تا از اتاق بیام بیرون که صدای مامان سرجام متوقفم کرد _ من از قبل برای فرداشب باهاشون قرار گذاشتم