🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی872 صدای خُرد شدن قلبِ ترک خورده ام رو به وضوح شنیدم! مادرِ من... با اینکه من چند روز خونه
#خالهقزی873
جوابی بهش ندادم و مشغول لباس پوشیدنم شدم
_ آبجی چرا قبول کردی؟
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_ به نظر خودت چرا؟
_ مامان عصبی شد یه چیزی گفت حالا
_ آدما تو عصبانیت حرف دلشون رو میزنن
_ آبجی من که میدونم تو نمیخوای اونا بیان و زوری قبول کردی، نکن اینکارو با خودت
قطره اشکی که میخواست پایین بیفته رو توی چشمام خفه کردم و آروم گفتم:
_ چاره ای غیر از این دارم؟
_ آره، قبول نکن
_ ندیدی مامان ول کن نیست؟
_ بالاخره خسته میشه
_آره آره، حتما خسته میشه اونم بعد از اینکه بابا از شدت حرص افتاد گوشه بیمارستان
کیفم رو برداشتم و خواستم از اتاق بیرون برم که سارگل سریع جلوم ایستاد و گفت:
_ سارا؟
نگاهش کردم، با بغض و غم و غصه...
_ جانم؟
_ من که میدونم تو هنوز آرش رو دوست داری و لحظه لحظه به اون فکر میکنی! پس چطور میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و با اخم گفتم:
_ کی گفته این حرفو؟
_ گریه های شبانه ات، غم لونه کرده توی چشمات، پژمردگیت، فرارت از ازدواج، عکسش که همیشه شبا نگاهش میکنی و قبل از اینکه گوشیت رو خاموش کنی خوابت میبره، اینا میگن که تو هنوز اونو دوست داری!
تک تک جملاتش حقیقت بود اما این دلیل نمیشد که من قبول کنم پس لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_ دیوونه ای؟ آرش کجا بود بعد این همه مدت آخه؟ اون یکساله که برای من تموم شده
_ برای همین هرشب قبل خواب عکسشو میبینی؟
_ سارگل!
_ چیه؟ مگه دروغ میگم؟
_ آره
_ نه آجی، من دروغ نمیگم، این تویی که دروغ میگی
برای فرار از بحث کنارش زدم و گفتم:
_ گیسو تو آتلیه منتظرمه، خداحافظ
اما اون دستم رو سریع گرفت و مانع رفتنم شد و گفت:
_ آبجی نگاهم کن