🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی878 _ چرت نگو سارا! قطعا دلیلش این نیست _ پس دلیلش چیه خانم مارپل؟ _ اونو دیگه نمیدونم ولی
#خالهقزی879
چشمام رو باز کردم و خواب آلود به ساعت نگاه کردم. ساعت شیش صبح بود و من فقط سه ساعت خوابیده بودم!
دیشب از شدت فکر و خیال الکی خوابم نبرد و حالا هم از بس خواب های بیخودی دیدم مغزم با وجود خستگی شدیدش بیدار شد...
غلتی زدم و پتو رو کشیدم روی سرم تا بازم بخوابم
دلم میخواست تا ظهر بخوابم و این روز نحس و لعنتی زودتر بگذره و تموم بشه بره
این خواستگارا بیان و برن و من راحت بشم و خیال مامان هم راحت بشه و دست از سر کچل ما برداره...
پوفی کشیدم و چشمام رو بستم تا خوابم ببره ولی خوابم نبرد
چشمام از شدت کم خوابی میسوخت، سرم هم بدجور درد میکرد اما از شدت استرس و اضطراب نمیتونستم بخوابم
من اصلا نمیدونستم اون خواستگار کیه
اسمش چیه... چندسالشه... چیکاره اس... مارو از کجا میشناسه و اینکه آیا میتونم ایرادی ازش بگیرم که جواب منفی بدم؟ اگه یه درصد اون از من خوشش بیاد و بیخیال نشه چی؟ اونوقت مامان رو چیکار کنم؟
غلت دیگه ای زدم و به شکم خوابیدم، دستام رو روی سرم گذاشتم و زیرلب گفتم:
_ توروخدا بخواب، انقدر عذاب نده خودتو
فکرهارو از ذهنم دور کردم و سعی کردم به زور هم که شده خودم رو بخوابم و بالاخره کم کم موفق شدم
فکر کنم طرفای هفت صبح بود که تونستم بخوابم...
_ آبجی؟ آبجی پاشو، الو... سارا؟ بیدار نمیشی؟
صدای سارگل رو میشنیدم اما توانایی اینکه جوابشو بدم رو نداشتم
_ آبجی بیدارشو دیگه! عین خرس خوابیدی بخدا
یکی از چشمام رو آروم باز کردم، تصویر تار سارگل که بالای سرم ایستاده بود رو دیدم
دستم رو روی چشمام کشیدم و آروم گفتم:
_ چه مرگته؟
_ کوفت! بیدار شو لنگ ظهره
خمیازه ای کشیدم و با چشمای بسته گفتم:
_ ساعت چنده مگه؟
_ یک ظهر
_ هوم
_ هوم و کوفت! پاشو بیا سفره رو میخوام پهن کنم
_ گشنه ام نیست
_ چیزی خوردی مگه که سیری؟
_ نه
_ پس پاشو