🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی879 چشمام رو باز کردم و خواب آلود به ساعت نگاه کردم. ساعت شیش صبح بود و من فقط سه ساعت خوا
#خالهقزی880
اینبار دوتا چشمام رو باز کردم و گفتم:
_ میخوام بازم بخوابم، خیلی خوابم میاد
_ یاخدا چقدر چشمات قرمزه، کِی خوابیدی مگه تو؟
_ دم صبح
_ بیا یه چیزی بخور و باز بخواب
_ یه ساعت دیگه میخوابم بعد پامیشم کلاً
_ بابا گفت بیایی سر سفره آخه
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
_ میخوان از روزای آخرم استفاده کنن؟
سارگل همینطور که چپ چپ نگاهم میکرد نشست لب تخت و گفت:
_ روزای آخرِ چی؟ چرت و پرت نگو آبجی
_ دارن شوهرم میدن دیگه
_ هوف بخدا از صبح تاحالا خودمو جر دادم از بس با مامان حرف زدم و نتونستم راضیش کنم
_ که چی؟
_ که قبول کنه زنگ بزنه خواستگارا نیان
دستام رو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
_ دلت خوشه؟ من گذاشتم از خونه رفتم و راضی نشد! بعد صبح روزی که قراره اونا بیان با چهارتا حرف تو راضی بشه؟
با ناراحتی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ چمیدونم خب! مثلا خواستم تلاشمو بکنم
_ قربونت برم تلاشگرِ من
_ مسخره ام نکنا
دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش تا کنارم دراز بکشه؛ بعدشم دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:
_ مسخره ات نمیکنم که
_ سارا کاش این خواستگاره کچل باشه که بتونی کچلیش رو بهونه کنی و جواب منفی بدی
وسط اون همه غصه ناخودآگاه خندیدم و گفتم:
_ چه فکرایی میکنی توهم، کچل کجا بود؟
_ چمیدونم کچل نبود هم نبود؛ یه عیب و ایرادی داشته باشه که بشه ردش کرد
خودمم با تمام وجودم دلم میخواست طرف یه عیبی داشته باشه اما جلوی سارگل چیزی نگفتم...
_ آبجی پاشو دیگه، بابا گناه داره منتظره تو بیایی تا ناهار بخوره ها
_ آخه اشتها ندارم
_ بخاطر من و بابا داشته باش خب
_ باشه بابا کشتی منو برا یه ناهار، تو برو من میام