🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی884 فکر کنم یکی اومد پیشش چون سریع لحنش رو تغییر داد و گفت: _ دیوونه نیستم که، حقیقت رو م
#خالهقزی885
جوابی بهش ندادم و دوباره دراز کشیدم روی تختم؛ اونم خودش رو روی تختش انداخت و گفت:
_ مامان بالاخره بعد از اینکه از هفت صبح تاحالا مثل کوزت براش کار کردم، بهم اجازه ی استراحت داد
_ کارا تموم شد؟
_ نخیر دلت خوشه؟ قراره یه ساعت دیگه برم بقیه کارهارو انجام بدم، الانم دلش برام سوخت و فقط یه ساعت وقت استراحت بهم داده
_ خب پس استراحت کن
_ دارم میکنم دیگه
_ اون زبونتم یکم استراحت بده
_ نمیخوام، میگما سارا لباستو بیارم؟
_ کجاست مگه
_ تو اتاق مامان اینا
_ نه الان نمیخوام، هروقت خواستم بپوشم بیار
_ کنجکاو نیستی ببینیش؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ خیر
_ عه بی ذوق، انقد خوشگله که نگو
_ یه روزایی ذوق لباسای قشنگ رو داشتم که از اونروزا خیلی وقته گذشته، خیلی!
_ خب پس بعد از این مراسم من لباسو برمیدارم برا خودما، بعدا نگی نمیدم و نمیشه و این حرفا
_ بردار مال خودت
اومد حرفی بزنه که صدای اس ام اس گوشیش اومد برای همین سرگرم گوشیش شد و خداروشکر کلاً یادش رفت که داشت با من حرف میزد.
منم چشمام رو بستم تا زمان زودتر بگذره...
با بغض توی آیینه به خودم نگاه کردم و لبخند تلخی زدم
اگه اون لباسایی که توی خونه آمنه جون پوشیده بودم و مال خودم نبود رو فاکتور بگیریم؛ برای اولین بار توی عمرم عین آب حسابی ها شده بودم... برای اولین بار قشنگ لباس پوشیده بودم... برای اولین بار خانم بودم... و برای اولین بار توی آیینه اتاقِ خودم اینطوری قشنگ و خوب دیده میشدم!
لباسم یه سرهمی کِرمی رنگ بود که مدل خیلی خیلی قشنگی داشت، یه کُت کوتاه قشنگ به همون رنگ هم روش پوشیده میشد
یه روسری شیری هم سر کرده بودم که رگه های کرمی داشت و ست لباس بود...