eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
12.3هزار دنبال‌کننده
319 عکس
222 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی887 با شنیدن صدای آیفون، به کل جوابی که به سارگل میخواستم بدم رو یادم رفت و استرس کل وجودم
به حدی استرس داشتم که توی چشمام اشک جمع شده بود و اصلا نمیخواستم با اون نگاه پر از اشک بهشون نگاه کنم و اونا هم متوجه بشن برای همین همچنان سرم رو پایین نگه داشتم. _ سلام سلولهای گردنم بدون اینکه از من فرمانی بگیرن حرکت کردن و سرم بالا اومد! ناباور به صاحب صدایی که روبروم ایستاده بود چشم دوختم و حتی نفس هم نکشیدم... یعنی نتونستم بکشم! تمام بدنم خشک شد و سلولهای تنم به کل وظیفه هاشون رو از دست دادن و بی حرکت شدن! حتی اگه صداش که برام از هرصدایی آشناتر بود رو نمیشناختم؛ از بوی تنش میفهمیدم که اونه! کسی که با تمام وجودم همه چیزش رو میشناسم صداش... بوی تنش... همه چیز و همه چیزش! _ جواب سلام واجبه ها تازه به خودم اومدم و نگاه مسخ شده ام رو ازش گرفتم و آروم سلام کردم. لبخندی به صورتم پاشید و دسته گل بزرگی که توی دستاش بود رو به سمتم گرفت و گفت: _ بفرمایید دستام یاری ندادن و همونجا سرجاشون موندن انگار اونا هم مثل من بهت زده شده بودن و نمیدونستن که باید چیکار کنن! مامان که کنارم ایستاده بود دسته گل رو ازش گرفت و با لبخند خجالت زده ای گفت: _ بفرمایید داخل، بفرمایید بشینید اون رفت اما من همچنان مثل دیوونه ها اونجا ایستاده بودم؛ حتی توانایی راه رفتن هم نداشتم! _ سارا مادر برو تو آشپزخونه مامان بود که اینو آروم توی گوشم گفت و منم ناخودآگاه مثل یه ربات به سمت آشپزخونه رفتم. پشت به اُپن روی زمین نشستم و زیرلب گفتم: _ باورم نمیشه! نه...نه من دارم خواب میبینم همون لحظه مامان اومد تو آشپزخونه و با دیدنم، اومد جلوم نشست و با اخم گفت: _ این چه وضعشه سارا؟ چرا اونطوری کردی؟ چرا گل رو ازش نگرفتی و همونطوری خشکت زد؟ حالا با خودشون میگن دختره دیوونه اس