eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
12.3هزار دنبال‌کننده
319 عکس
222 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی888 به حدی استرس داشتم که توی چشمام اشک جمع شده بود و اصلا نمیخواستم با اون نگاه پر از اشک
مات و مبهوت به مامان نگاه کردم، انگار تو یه خَلَاء عجیب گیر کرده بودم! احساس میکردم خوابم و همه ی اینا یه رویاست، شایدم یه کابوسه... _ سارا با توام! چرا اینطوری خشکت زده؟ به خودت بیا دخترم، خودتو جمع کن و جور کن زودتر قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد و روی شالم افتاد! من به مامان چی میگفتم؟ اون چه میدونست که اونا کی ان؟ اون چه میدونست من الان چه حالی ام؟ چه میدونست آخه... _ سارا من میرم تو هم دو دقیقه بعد از من میایی، خب؟ خودتو جمع جور میکنی و میایی، باشه؟ با بغض سرم رو تکون دادم و نالیدم: _ نمیتونم _ چرا نمیتونی؟ _ چون... ساکت شدم، دهنم بسته شد و عاجز شدم از جواب دادم به مامان! من چطوری بهش میگفتم کسی که به عنوان خواستگار اومده خونمون آرشه؟! _ چون چی؟ درمونده سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ هیچی _ خودم میدونم _ هیچ چیزی رو نمیدونی مامان _ میدونم، خوب هم میدونم، خودش اومد باهام حرف زد، همه چیز رو هم برام گفت متعجب نگاهش کردم و گفتم: _ کی باهات حرف زد؟ _ همین آقا آرش _ چ...چی؟ _ الان وقتش نیست حرف بزنیم، فقط اینو بدون که من آدمی نیستم که دختر خودم رو بخاطر همچین چیزی عاق کنم و تمام اصرارم برای اومدن خواستگارا به این علت بود ناباور سرم رو تکون دادم و گفتم: _ باورم نمیشه _ باورت بشه دخترم چون حقیقته، همش حقیقته...حالا بگو ببینم خوشحال شدی از کارم؟ قطره اشک دیگه ای از چشمم پایین افتاد و تا عمق وجودم رو سوزوند! با بغض و غم آروم گفتم: _ تو ندونسته منو کُشتی مامان! ابروهاش با تعجب بالا پریدن و لبخندش پاک شد _ یعنی چی که کشتمت؟ چرا؟