🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی888 به حدی استرس داشتم که توی چشمام اشک جمع شده بود و اصلا نمیخواستم با اون نگاه پر از اشک
#خالهقزی889
مات و مبهوت به مامان نگاه کردم، انگار تو یه خَلَاء عجیب گیر کرده بودم! احساس میکردم خوابم و همه ی اینا یه رویاست، شایدم یه کابوسه...
_ سارا با توام! چرا اینطوری خشکت زده؟ به خودت بیا دخترم، خودتو جمع کن و جور کن زودتر
قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد و روی شالم افتاد! من به مامان چی میگفتم؟ اون چه میدونست که اونا کی ان؟ اون چه میدونست من الان چه حالی ام؟ چه میدونست آخه...
_ سارا من میرم تو هم دو دقیقه بعد از من میایی، خب؟ خودتو جمع جور میکنی و میایی، باشه؟
با بغض سرم رو تکون دادم و نالیدم:
_ نمیتونم
_ چرا نمیتونی؟
_ چون...
ساکت شدم، دهنم بسته شد و عاجز شدم از جواب دادم به مامان! من چطوری بهش میگفتم کسی که به عنوان خواستگار اومده خونمون آرشه؟!
_ چون چی؟
درمونده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ هیچی
_ خودم میدونم
_ هیچ چیزی رو نمیدونی مامان
_ میدونم، خوب هم میدونم، خودش اومد باهام حرف زد، همه چیز رو هم برام گفت
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ کی باهات حرف زد؟
_ همین آقا آرش
_ چ...چی؟
_ الان وقتش نیست حرف بزنیم، فقط اینو بدون که من آدمی نیستم که دختر خودم رو بخاطر همچین چیزی عاق کنم و تمام اصرارم برای اومدن خواستگارا به این علت بود
ناباور سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ باورم نمیشه
_ باورت بشه دخترم چون حقیقته، همش حقیقته...حالا بگو ببینم خوشحال شدی از کارم؟
قطره اشک دیگه ای از چشمم پایین افتاد و تا عمق وجودم رو سوزوند! با بغض و غم آروم گفتم:
_ تو ندونسته منو کُشتی مامان!
ابروهاش با تعجب بالا پریدن و لبخندش پاک شد
_ یعنی چی که کشتمت؟ چرا؟