🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی889 مات و مبهوت به مامان نگاه کردم، انگار تو یه خَلَاء عجیب گیر کرده بودم! احساس میکردم خو
#خالهقزی890
قبل از اینکه جوابی بهش بدم سارگل اومد تو آشپزخونه و با دیدن ما که اون پشت نشسته بودیم، اومد کنارمون نشست و گفت:
_ مامان تو اینجایی؟ برو پیش مهمونا، زشته
مامان چادرش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
_ سارا من نمیفهمم تو چی میگی، این اشک و آهتو جمع کن و زود بیا بیرون
بعد از این حرف پاشد و یه لبخند روی صورتش نشوند و رفت بیرون...
به محض رفتنش سارگل با هیجان دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
_ وای وای وای آبجی باورم نمیشه، اصلا باورم نمیشه اون کسی که توی سالن نشسته آرشه!
با اعصاب خوردی سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم:
_ منم باورم نمیشه
_ ولی چقدر عوض شده، انگار شکسته شده! وای آبجی تازه منو که دید یه لبخند زد و خیلی صمیمی سلام احوال پرسی کرد! من که از استرس مردم، گفتم حالا مامان و بابا میگن این چرا انقدر به تو گرم سلام کرد و یجوری حرف زد که انگار تو رو میشناسه
پوزخند تلخی روی لبم نشست و گفتم:
_ مامان میدونه
چشماش از حدقه بیرون زد و با بهت گفت:
_ چی؟
_ مامان همه چیز رو میدونه
_ از کجا؟ تو بهش گفتی؟ کِی وقت کردی بگی؟
_ من چیزی نگفتم
_ پس از کجا فهمیده؟ بخدا قسم من بهش نگفتما
_ گفت آرش باهاش حرف زده
_ چی میگی تو؟ مگه میشه؟ خود مامان گفت؟
سرم رو آروم به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:
_ خودش همین الان بهم گفت
_ وا یعنی مامان انقدر روشن فکر شده که آرش همه چیز رو براش تعریف کرده و اونم بجای اینکه بیاد تورو بکشه، تازه باهاشون قرار خواستگاری گذاشته؟
دستام رو روی سرم گذاشتم و گفتم:
_ نمیدونم، نمیدونم، نمیدونم! من فقط اینو میدونم که الان دارم میمیرم... دارم روانی میشم سارا... دارم دیوونه میشم! میفهمی حالمو یا نه؟
با جدیت نگاهم کرد و گفت:
_ نه نمیفهمم! چرا داری روانی میشی آبجی؟