eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
12.2هزار دنبال‌کننده
318 عکس
216 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی891 متعجب نگاهش کردم و گفتم: _ نمیفهمی چی میگم؟ نمیدونی چرا؟ _ نه نمیدونم _ حالت خوبه سار
_ یه ذره بخند تا قرمزی چشمات بره _ با خندیدن قرمزی چشم میره مگه؟ _ نمیدونم _ اسکلی بخدا سارگل چندتا نفس عمیق کشیدم و روسریم رو مرتب کردم و از روی زمین پاشدم. از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم روی دورترین مبل نسبت به بقیه نشستم و سرم رو پایین انداختم _ ساراجان دخترم خوبی؟ دلمون برات تنگ شده بود به آمنه جون نگاه کردم؛ واقعا بعد از یکسال سراغ نگرفتن از من، چطور روش میشه بگه دل تنگ شده؟ ازش ناراحت بودم، خیلی هم ناراحت بودم اما الان نه مکان مناسبی برای ابراز ناراحتی بود و نه زمان درستی پس لبخند مصنوعی زدم و آروم گفتم: _ خوبم ممنون _ چرا انقدر معذبی دخترم؟ چرا دور نشستی؟ _ شرمنده من درجریان نبودم که شما قراره بیایید و برای همین یکم تعجب کردم _ آره خب حق داری، آرش جان دوست داشت که این یه سوپرایز باشه و ما هم از مادرت خواهش کردیم بهت نگه تمام تلاشم بر این بود که چشمم به آرش نیفته و این آرامش هرچندظاهری رو از دست ندم اما مردمک های چشمام هم بی تاب دیدنش بودن و هی میلغزیدن! برای اینکه باهاش چشم تو چشم نشم و دوباره حالم خراب نشه، سرم رو دوباره پایین انداختم و گفتم: _ بله سوپرایز شدم همون لحظه سارگل با سینی شربت از آشپزخونه بیرون اومد و مشغول پذیرایی شد. واقعا بخاطر اینکارش ازش ممنون بودم چون من واقعا به هیچ وجه توانایی اینکه بخوام به آرش نزدیک بشم و بهش شربت تعارف کنم رو نداشتم! ارسلان با تشکر لیوان شربتی برداشت و گفت: _ قدیما عروس خانما چایی میاوردن، دیگه همه چیز عوض شده مثل اینکه مامان لبخندی زد و گفت: _ جوونای الان دیگه رسم و رسوم قدیم رو قبول ندارن _ بله درسته نگاهی به بابا انداختم؛ ساکت و جدی یه گوشه نشسته بود و هیچی نمیگفت اون از هیچی خبر نداشت و با حرفای بقیه یکم گیج شده بود و مطمئنم الان فقط منتظر بود این مجلس تموم بشه و اونا برن تا بتونه از مامان قضیه رو بپرسه...