eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
12.3هزار دنبال‌کننده
319 عکس
222 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی892 _ یه ذره بخند تا قرمزی چشمات بره _ با خندیدن قرمزی چشم میره مگه؟ _ نمیدونم _ اسکلی بخد
تقریبا نیم ساعتی از اومدنشون گذشته بود که آمنه جون رو به مامان و بابا گفت: _ خب اگه شما اجازه بدید و صلاح بدید جوونا برن یه گوشه بشینن با هم صحبت کنن قلبم به تپش دراومد! چیزی که به شدت ازش میترسیدم همین بود! با تمام وجودم التماس شدم و زل زدم به بابا تا اجازه نده... تا یه بهونه ای بیاره و بگه نه... تا منو از این مخمصه نجات بده اما بابا انقدر غرق فکر بود که اصلا متوجه نگاهِ من نشد و با حواس پرتی گفت: _ بله بله مشکلی نیست، برن صحبت کنن تمام تنم یخ بست، من...من الان چیکار کنم؟ من الان چطوری پاشم برم با این حرف بزنم؟ ای خدا این چه بلایی بود به سر من اومد؟! _ سارا دخترم پاشو آقاآرش رو راهنمایی کن تو اتاقت، برید با من صحبت کنید دخترم بدون اینکه به مامان که این حرفو زده بود نگاه کنم، به اجبار و با تن یخ کرده از روی مبل پاشدم و آروم به سمت اتاقم رفتم. به آرش هم نگاه نکردم اما از گوشه ی چشمم دیدم که پشت سرم اومد. در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل و اونم اومد و درکمال پررویی در رو کامل پشت سرش بست! با اخم به سمتش برگشتم و همینطور که سرم پایین بود گفتم: _ چرا در رو بستی؟ _ نبندم؟ _ نه باز بذار _ الان دیگه ضایعس باز کنم، ولش کن راست میگفت! با اینکه احساس امنیت نداشتم و دلم نمیخواست در بسته باشه اما دیگه کِش ندادم و رفتم روی تختم نشستم، اونم روی صندلی میزآرایش نشست و گفت: _ خب احوال ساراخانم؟ پوزخندی زدم اما چیزی نگفتم، خیلی حرفا داشتم اما نمیدونستم چطوری باید بگم! _ حالا چرا نگاهمون نمیکنی؟ ناراحتی نکنه؟ بالاخره جرئتم رو جمع کردم و نگاهم رو بالا آوردم و نگاهش کردم...