🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی895 نگاهش نکردم چون حرفش درست بود! حرف دلِ من با حرفِ زبونم یکی نبود و چشمام این رو لو مید
#خالهقزی896
خودمم حال خودم رو نمیفهمیدم! از یه طرف پسش میزدم و از طرف دیگه با این کاراش ذوق میکردم!
به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم، الان وقت فکر کردن و ذوق کردن نبود پس از اتاق بیرون رفتم، دوباره سرم رو پایین انداختم و رفتم روی مبل نشستم...
_ خب بچه ها صحبت کردید؟
به آمنه جون که این سوال رو پرسیده بود نگاه کردم؛ آرش جوابی بهش نداد پس اجباراً گفتم:
_ بله
_ خب به کجا رسیدید؟
واقعا دلم میخواست بگم به هیچ جا، دلم میخواست بگم که به اجبار اینجا نشستم اما جلوی خودم رو گرفتم و چیزی نگفتم و اینبار آرش جواب داد:
_ مامان با یبار حرف زدن که نمیشه به جایی رسید
_ بله قطعا باید بازهم صحبت کنید، خانواده ها هم باید بیشتر با هم آشنا بشن
مامان سری تکون داد و در تایید حرف آمنه جون گفت:
_ بله درسته
بقیه مراسم چیزخاصی نداشت و فقط حرفهای عادی رد و بدل شد. تقریبا یکساعت بعد هم اونا برخلاف اصرارهای بیخود مامان برای اینکه شام بمونن، بالاخره پاشدن و رفتن.
قرارهم شد که آمنه جون فردا زنگ بزنه و نظر من رو از مامان بپرسه و اگه نظرم مثبت بود، برای مثلا آشناییِ بیشتر با هم قرارِ دوباره بذارن...
موقع رفتنشون هم من تمام تلاشم رو کردم تا با آرش رو در رو نشم اما اون دم در سالن گیرم آورد و چشمکی بهم زد و آروم گفت:
_ فعلا خانومم
منم فقط حرص خوردم و نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم!
مامان بابا تا در خونه هم به استقبالشون رفتن ولی من و سارگل دیگه نرفتیم
بعد از رفتنشون، اومدم روی یکی از مبلها نشستم و با حرص گفتم:
_ باورم نمیشه سارگل، حتی یک درصد فکرش رو نمیکردم کسی که امشب از این در میاد تو آرش باشه
سارگل هم اومد کنارم نشست و گفت:
_ منم باورم نمیشد، هنوزم نمیشه
_ تو خبر نداشتی اصلا؟
_ نه به خدا
_ مامان این کارهارو از کجا یاد گرفته؟
_ یاد گرفتن هیچی! کِی انقدر لارج شده؟