🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی896 خودمم حال خودم رو نمیفهمیدم! از یه طرف پسش میزدم و از طرف دیگه با این کاراش ذوق میکردم
#خالهقزی897
با تاسف سر تکون دادم و گفتم:
_ خدا میدونه آرش چی بهش گفته
_ هرچی که گفته خودش رو خوب تو دل مامان جا کرده چون تمام مدت با یه لبخند خاص نگاهش میکرد
_ واقعا؟ من اصلا حواسم به هیچی نبود
_ آره بابا همش چشمش به آرش بود
بدجور رفتم توی فکر، دلم میخواست زودتر همه ی ماجرا رو بفهمم... بفهمم که این همه اتفاف کِی و چطوری افتاده که من باخبر نشدم!
_ خب اینم از این
با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم و بدون معطلی رو بهش گفتم:
_ مامان میشه بیایی و تعریف کنی که چیشده؟
بابا که همچنان توی فکر بود، سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
_ منم همین رو میخوام، از اول منتظر بودم این مراسم تموم بشه تا بفهمم چیشده
مامان چادر و روسریش رو برداشت و با لبخند روی مبل نشست و گفت:
_ میگم براتون
_ زود بگو
_ هیچی قضیه از این قراره که یه روز من از خونه رفتم بیرون که یکم سبزی بخرم اما هنوز از خونه دور نشده بودم که یکی صدام زد؛ وایسادم و دیدم یه پسر خوش قد و بالا از یه ماشین پیاده شد و به سمتم اومد
هرچی نگاهش کردم نشناختمش برای همین صبرکردم تا ببینم چیکارم داره؛ اونم وقتی بهم رسید خیلی مودبانه احوال پرسی کرد و بعد ازم خواست که بریم یه جایی تا باهام حرف بزنه!
اینو که گفت من خیلی ترسیدم، فکر کردم دزدی چیزیه و برای همین اخمام رو کشیدم توی هم و بهش گفتم " خجالت بکش من جای مادرتم " بعدش هم ترسیدم برم سبزی فروشی و برگشتم توی خونه...
سرتا پا گوش شده بودم و به حرفای مامان گوش میدادم! باورم نمیشد که آرش همچین کاری کرده بود؛ یعنی واقعا با خودش فکر نکرده بود که ممکنه با این کارش برای من دردسر درست کنه؟ ممکنه مامانم عکس العمل بدی نشون بده و من اذیت بشم؟! معلومه که براش مهم نبوده... یعنی درواقع من براش مهم نیستم!