🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی906 انقدر عصبی بودم که فراموش کردم سارگل کنارمه و لباس رو کامل درآوردم و لباسهای خودم رو پ
#خالهقزی907
درحالی که هنوز مغزم خواب بود، گفتم:
_ چی میگی اول صبحی سارگل؟
_ بابا گیسو زنگ زده بهت دیده جواب نمیدی، زنگ زده به من بیدارم کرده، پاشو زنگش بزن میخوام بگیرم بخوابم
چشمام رو چندبار باز و بسته کردم تا خواب ازشون بپره و موبایلم رو برداشتم. صفحه اش رو روشن کردم تا به گیسو زنگ بزنم که همون لحظه خودش زنگم زد
تماسش رو جواب دادم و گفتم:
_ بله
_ بله و زهرمار، عوضی انگار تو عادت کردی هی جواب تلفنای منو ندیا! مگه قرار نشد تا خواستگاری تموم شد به من زنگ بزنی؟ برا چی نزدی؟ غلط کردی کپه ی مرگتو گذاشتی و بدون اینکه همه چیز رو برام توضیح بدی گرفتی خوابیدی
خمیازه ای کشیدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_ گیسو ساعت چنده؟
_ شیش
_ شیش صبح یا عصر؟
_ خری؟ معلومه که صبح
چشمام از حدقه بیرون زد! با تعجب نگاهی به ساعت گوشیم انداختم و وقتی دیدم واقعا شیش صبحه، با حرص گفتم:
_ مرده شورتو ببرن گیسو! ساعت شیش صبح زنگ زدی منو بیدار کردی که چی؟
_ حقته، تا تو باشی همون دیشب به من زنگ زدی
_ برو گمشو تا بخوابم؛ بعد که بیدار شدم همه چیزو میگم برات
_ نه اصلا راه نداره
_ بخدا الان مغزم خوابه، هیچی یادم نیست
_ ای بمیری سارا
_ باشه شب بخیر
_ بیدار شدی زنگم میزنی؟
_ بیا خونمون، البته الان نیایی، یه سه چهارساعت دیگه بیا
_ زشت نیست صبح جمعه؟
_ نه خداحافظ
_ برو بمیر خداحافظ
گوشیم رو قطع کردم و پرتش کردم روی میز و چشمام رو بستم تا دوباره بخوابم که صدای سارگل رو شنیدم...
_ میخواد بیاد اینجا؟
_ اوهوم احتمالا
_ پانشه الان بیاد باز بیدارمون کنه
_ نه خداروشکر روش نمیشه
سارگل دیگه چیزی نگفت و منم پتو رو کشیدم روی سرم و چیزی نگذشت که خوابم برد...