🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی907 درحالی که هنوز مغزم خواب بود، گفتم: _ چی میگی اول صبحی سارگل؟ _ بابا گیسو زنگ زده بهت
#خالهقزی908
_ آبجی تصمیمت رو گرفتی یا نه؟
همینطور که موهام رو دم اسبی بالای سرم میبستم، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ سارگل نخوای شروع کنیا
_ فقط یه سوال پرسیدم خب
_ نپرس، نگو، دخالت نکن، بیخیال من شو، اوکی؟
دهنش رو کج کرد و گفت:
_ نات اوکی
_ مگه من تو رابطه ی تو دخالت میکنم آخه؟
_ پس نه! کی بود میگفت باید حتما یه روز پسره رو ببینم
_ گفتم ببینم، نگفتم دخالت کنم!
اومد حرفی بزنه که صدای مامان از بیرون اومد:
_ دخترا بیایید گیسو اومده
فرصت رو غنیمت شمردم و سریع از اتاق بیرون رفتم، مامان کنار در سالن منتظر گیسو ایستاده بود و بابا هم نبود. نگاهی به ساعت انداختم، عقربه ها روی عدد یازده بودن! گیسوی بیچاره تا الان چطوری طاقت آورده و جلوی خودش رو گرفته؟
_ سلام دخترم خوش اومدی
_ سلام خاله جون خوبید؟ شرمنده مزاحم شدم
_ این حرفا چیه؟ مراحمی، بیا تو دخترم
گیسو اومد داخل و با دیدن من چشم غره ای بهم رفت و با حرص گفت:
_ سلام خانمِ خوش خواب
لبخندی زدم و جوری که حرصش رو دربیارم، گفتم:
_ سلام به خانمی که داره از فضولی میترکه
چشم و ابرویی اومد که یعنی جلوی مامانت چیزی نمیتونم بگم، منم خندیدم و حرفی نزدم
_ گیسوجان صبحونه خوردی؟
_ بله خاله جون ممنون
_ خب سارا پس تو بیا صبحونتو بخور
خودم رو روی یکی از مبلها انداختم و گفتم:
_ گشنه ام نیست، صبرمیکنم تا ناهار
_ ضعف میکنی تا اون موقع، دیشبم که شام نخوردی
_ نمیخوام مرسی
_ خیلی خب پس من برم ناهار رو آماده کنم
مامان رفت توی آشپزخونه و به محض رفتنش، گیسو اومد کنارم نشست و با حرص نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:
_ گور به گور شده چرا انقدر دیر بیدار شدی؟
_ من خیلی وقته بیدارم، تو خودت نیومدی
_ آره از چشمای پف کرده ات معلومه