🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی908 _ آبجی تصمیمت رو گرفتی یا نه؟ همینطور که موهام رو دم اسبی بالای سرم میبستم، چپ چپ نگا
#خالهقزی909
شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم و گفتم:
_ خب تو زودتر میومدی
_ منتظر موندم بیدار بشی زنگم بزنی اما هرچی صبرکردم دیدم خبری ازت نیست و انگار به لقاء الهی پیوستی! خلاصه که دیگه خودم پاشدم اومدم
_ لقاء الهی؟
_ کوفت حالا نمیخواد غلط املایی بگیری! بگو ببینم دیشب چیشد؟ یارو کی بود؟ میشناختیش؟
با یادآوری دیشب لبخند روی لبم پاک شد و جاش رو به اخم بین ابروهام داد! با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ اوهوم
_ وا میشناختیش؟ کی بود مگه؟ از فامیلاتون؟
_ اگه بگم کی بود باورت نمیشه گیسو
_ مگه کی بود؟ بگو دیگه جون به لبم کردی
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم، نگاهش پر از کنجکاوی بود! شاید اگه تو یه موقعیت دیگه بودم کلی اذیتش میکردم اما توی این موضوع اصلا حوصله نداشتم پس بدون معطلی گفتم:
_ آرش
چشماش از حدقه بیرون زد و دهنش باز شد! با تعجب نگاهم کرد و زیرلب گفت:
_ چی؟
_ خواستگار دیشب من آرش بود
_ مگه...مگه میشه؟
_ حالا که شده
گیج و منگ نگاهم کرد و چیزی نگفت! از قیافه اش یه لحظه خنده ام گرفت و گفتم:
_ ویندوزت سوخت؟
_ سارا داری مسخره بازی درمیاری؟
_ نه
_ داری اذیتم میکنی؟
_ نه!
_ یعنی آرش؟ وای مگه میشه؟ چطوری آخه؟
_ قضیه اش مفصله
_ یعنی خواستگار دیشبی که برای تو اومده بوده آرش بوده؟ خود آرش؟ همون آرش؟
_ آره دیگه گیسو! تو که بیشتر از من شوک زده شدی
_ زود باش تعریف کن ببینم
به سارگل که تازه از اتاق بیرون اومده بود نگاه کردم و گفتم:
_ سارگل توروخدا تو بیا براش تعریف کن من واقعا حوصله ندارم بگم
_ باشه الان میاما
یه سر رفت توی آشپزخونه و بعد اومد کنار گیسو که هنوز بهت زده بود نشست و همه چیز رو از سیر تا پیاز براش تعریف کرد...