🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی909 شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم و گفتم: _ خب تو زودتر میومدی _ منتظر موندم بیدار بش
#خالهقزی910
حرفای سارگل که تموم شد، قیافه ی گیسو از اون حالت بهت زده دراومد و به یه لبخند مرموز روی لبهاش و ذوقِ توی چشماش تبدیل شد!
وقتی قیافشو دیدم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_ خفه شو گیسو
_ وا من که هنوز چیزی نگفتم!
_ خواستم پیشواز برم که نخوای زر الکی بزنی
_ ولی خدایی عجب حرکت خفنی زده! یعنی به عقل جن هم نمیرسید که خواستگارت اونه!
با ابروهاش اشاره ای به مامان که توی آشپزخونه بود، کرد و گفت:
_ خاله هم چه پایه بوده و ما خبر نداشتیما
سارگل آروم خندید و گفت:
_ البته آرش همه چیز رو با سانسور براش گفته ها
_ والا اینطور که تو میگی خاله انقدر از آرش خوشش اومده که اگه میگفته من به سارا تجاوز کردم هم خاله میگفته نوش جونت پسرم گوشت بشه به تنت
با این حرف مسخره اش جفتشون غش غش خندیدن و منم یه پس گردنی نثار دوتاشون کردم و گفتم:
_ هرجفتتون خفه شید، خب؟ حوصله ندارم
گیسو که اخمای من رو دید، دست از مسخره بازی برداشت و جدی شد و گفت:
_ خب حالا تو میخوای چیکار کنی؟
با اعصاب خوردی زانوهام رو آوردم بالا و بغل کردم و گفتم:
_ نمیدونم گیسو! من دیشب تا اومدم دهن باز کنم و بگم که آرش رو نمیخوام، بابام شروع کرد از خوشحالیش و رضایتش نسبت به این قضیه حرف زد و منم دلم نیومد ذوقش رو خراب کنم و چیزی نگفتم
_ عه عمو هم پسندید؟
_ اوهوم
_ انگار همه راضی ان جز عروس خانم
_ بله دیگه جز اصل کاری!
_ خب حالا قراره چی بشه؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ نمیدونم، باید یجوری به بابا بگم دیگه
_ چی میخوای بگی که دیشب نمیتونستی بگی؟
_ بخدا نمیدونم... من فعلا هیچی نمیدونم
گیسو اومد حرفی بزنه اما همون لحظه مامان از آشپزخونه بیرون اومد و اونم ساکت شد...