🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی914 جواب ندادنشون استرس به جونم انداخت! احساس کردم که دیگه نمیتونم روی پام بایستم و الانه
#خالهقزی915
_ میخوام ببینمش، میخوام مطمئن بشم که حالش خوبه
_ بذار اول از خوب بودن حال خودت مطمئن بشیم! بعدش چشم پیش بابا هم میریم
_ من خوبم سارگل
با چشماش به دستم اشاره کرد و گفت:
_ کاملا مشخصه
به دستم نگاه کردم، به حدی خون ازش رفته بود که کف راهرو پر شده بود! خودمم از این همه خون تعجب کردم و بهت زده گفتم:
_ چخبره؟ مگه چیکار کردم که اینطوری شده؟
_ وقتی جوگیر میشی فکر میکنی مثل این فیلماست و سرم رو از دستش میکشی همین میشه دیگه! سوزن رو بد درآوردی دستتو زخم کردی
نگاهم رو از دستم گرفتم که با دیدن اون حجم از خون حالم بد نشه و آروم گفتم:
_ میخواستم بیام پیش بابا، حالمو نفهمیدم
_ اینجا چخبره؟!
با شنیدن صدای عصبی پرستار، نگاهش کردم و چیزی نگفتم. با اخم کنارم نشست و گفت:
_ این چه کاریه؟ چرا سرمت رو درآوردی؟
قبل از اینکه من چیزی بگم، سارگل سریع گفت:
_ بهش شوک عصبی وارد شده
_ پاشو...پاشو بریم اتاق پانسمان دختر
با التماس به سارگل نگاه کردم تا نجاتم بده اما اونم توجهی به التماس توی چشمام نکرد و گفت:
_ آبجی برو اول وضعیت دستت رو درست کن بعد میریم پیش بابا
گیسو که بالا سرمون وایساده بود در ادامه ی حرفش گفت:
_ اصلا بابات اگه اینطوری ببینتت که حالش بد میشه، برو درستش کن و بیا تا بریم پیشش
با این حرفش کاملا قانع شدم، دستم کلاً خونی بود و اصلا ظاهر خوبی نداشت. به کمک پرستار و سارگل از روی زمین پاشدم و با هم به طرف اتاق پانسمان رفتیم...
پرستاره با کلی اخم و چشم غره کارم رو انجام داد و وقتی تموم شد، گفت:
_ فردا باند رو باز کن و دیگه لازم نیست ببندی، فقط ضدغفونیش بکن و مراقب باشه
_ باشه ممنونم
از روی صندلی پاشدم و رو به اون دوتا گفتم:
_ میشه الان دیگه بریم لطفا؟ دلم آب شد
_ بریم بریم