🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی915 _ میخوام ببینمش، میخوام مطمئن بشم که حالش خوبه _ بذار اول از خوب بودن حال خودت مطمئن ب
#خالهقزی916
از اتاق پانسمان بیرون اومدم و به سمت همون انتهای راهرو رفتیم. یکم که جلوتر رفتیم سارگل کنار یه در ایستاد و گفت:
_ بفرما آبجی خانم اینم اتاق بابا
در اتاق رو آروم باز کردم و رفتم داخل؛ با دیدن بابا که روی تخت خوابیده بود و چشماش نیمه باز و رنگش همچنان پریده بود، بغض سنگین و وحشتناکی گلوم رو گرفت! الهی قربونش برم که اینطوری ضعیف و بی جون و بی رنگ و رو اینجا خوابیده...
آروم آروم رفتم جلو و روی صندلی کنار تختش نشستم. دستش رو آروم توی دستام گرفتم و نگاهش کردم. صورتش با وجود اشکهای توی چشمام، تار بود و نمیتونستم واضح ببینمش...
_ بابا خوبی؟
با لبخند کمرنگی نگاهم کرد و آروم گفت:
_ خوبم بابا نگران نباش
اشکام یکی یکی پایین ریختن و صورتم رو پر کردن. سرم رو پایین بردم و دستش رو بوسیدم و گفتم:
_ من که مُردم و زنده شدم، بابا توروخدا... توروجون من همیشه خوب باش! بخدا تو اگه چیزیت بشه من میمیرم
_ خدانکنه دخترم نزن این حرفارو
_ بابا مواظب خودت باش! دیگه حرص نخور... دیگه عصبی نشو... دیگه ناراحت نباش که قلبت چیزیش نشه
لبخندی زد با صدای بی جونش گفت:
_ من دیگه نه حرص میخورم، نه ناراحتم و نه عصبی! تمام غم من برای تو بود که دیگه الان هیچ غم و ناراحتی ندارم! دیگه الان خیالم راحته که تو خوشحال و راضی و منم از این خوشحال راضی ام!
یه چیزی درونم شکست اما توی ظاهر نشون ندادم!
من داشتم مقدمه چینی میکردم که حقیقت رو به بابام بگم؛ که بگم نمیخوام با آرش ازدواج کنم اما الان... الانی نه نزدیک بود بابام سکته کنه و الانی که غم و غصه براش سمه، گفتنِ این موضوع به بابام، آخرین چیزیه که میخوام!
اگه بهش بگم آرش رو نمیخوام دوباره قراره کلی غصه بخوره... دوباره قراره کلی ناراحت باشه و معلوم نیست قلبش میتونه این رو تحمل کنه یا نه!
_ سارا بابا؟