🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی921 از اتاق بابا بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم؛ کنارش روی زمین نشستم و مشغول تمیزکردن سب
#خالهقزی922
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
_ وقتی تو اونطوری سفت و سخت جلوم وایسادی و گفتی حاضر نیستی که با هیچ خواستگاری حرف بزنی، منم مجبور شدم که از این روش پیش برم
خداشاهده با تک تک حرفایی که بهت میزدم خون دل میخوردم اما جلوی خودم رو میگرفتم تا شاید تو کوتاه بیایی اما کوتاه نیومدی که هیچ، تازه بدتر کردی!
دیگه این آخری میخواستم بیخیال بشم و همه چیز رو بهت بگم... رفتم به آرش گفتم بیخیال سوپرایز بشه و اجازه بده حقیقت رو بگم... بهش گفتم به سارا میگم و قطعا اونم قبول میکنه اما به شدت اصرار کرد که تو نفهمی، یک ساعت بهم التماس میکرد که اصلا به تو نگم و تمام تلاشم رو بکنم که سوپرایزش خراب نشه... گفت که تو اینطوری بیشتر خوشحال میشی و منم قبول کردم که بهت نگم و مجبور شدم اذیتت کنم، منو ببخش دخترم، باشه؟
پوزخندتلخی روی لبهام نشست، آرش میدونسته که اگه من بفهمم جلوی این اتفاق رو میگیرم و با بهونه ی سوپرایز مسخره اش خواسته منو توی عمل انجام شده انجام بده و به هدفش برسه!
مامان توی این ماجرا هیچ تقصیری نداشت و فقط گول حرفای آرش رو خورده بود پس لبخند کمرنگی بهش زدم و گفتم:
_ اشکال نداره مامان، البته که کاش بدون اینکه اون بفهمه بهم میگفتی تا آمادگی داشته باشم ولی خب گذشته دیگه، خودتو اذیت نکن قربونت برم
بالاخره تمیزکردن سبزی ها تموم شد و مامان رفت تا اونارو بشوره؛ منم رفتم توی سالن و کنار سارگل روی مبل نشستم و گفتم:
_ خسته نشی سالار؟
دستاش رو از هم کشید و با لبخند گفت:
_ خسته ام اتفاقا
_ میومدی یکم کمک میکردی
_ من کمک هام رو کردم دیگه
_ کِی دقیقا؟
_ شب خواستگاری
مشتی توی بازوش زدم و با اخم گفتم:
_وای سارگل یه روز کار کردیا، ما رو کُشتی از بس که هی گفتی! مواظب باش یوقت جونت درنیاد که دوتا دستمال به اینور اونور کشیدی و یه جارو زدی
_ همینه که هست
_ زهرمار پررو