🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی922 با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: _ وقتی تو اونطوری سفت و سخت جلوم وایسادی و گفتی حاضر نیست
#خالهقزی923
_ آش کِی آماده میشه حالا؟ زود حاضر کنید گشنمه
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ چشم عالیجناب! امر دیگه؟ فرمایش دیگه ای؟
_ نه فعلا فقط همین
_ برو گمشو سارگل انقدرم پررو نباش
_ چشم
از روی مبل پاشدم و همینطور که به طرف حیاط میرفتم، گفتم:
_ برو یکم کمک مامان بکن من حوصله ندارم
_ چرا حوصله نداری؟
_ ندارم خب، دلیل نمیخواد که دیگه
_ صبرکن کارت دارم
توجهی بهش نکردم و رفتم داخل حیاط، روی تخت کنار حیاط نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
به آسمون آبی نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ خدایا کمکم کن، راه درست رو جلوم بذار
_ راست درست رو خودت باید انتخاب کنی
صدای سارگل رو که شنیدم نگاهش کردم و گفتم:
_ مگه نگفتم برو کمک مامان؟
_ گفت کمک نمیخواد
اومد کنارم نشست و سرش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ آبجی الان چه حسی داری؟
_ نمیدونم چه حسی دارم فقط میدونم هرچی که هست بده، خوب نیست، حالم اصلا خوب نیست
_ نمیتونی تلاش کنی که با آرش خوشبخت باشی؟
به عمق قلبم مراجعه کردم تا جواب سارگل رو از اونجا پیدا کنم اما حتی قلبم هم سرگردون بود!
_ بین ما دیگه احترامی نمونده
_ به وجودش بیار بازم
_ ترجیح میدم دور ازش بهش فکر کنم تا کنارش باشم
_ من واقعا نمیتونم درکت کنم! آخه مگه میشه یکی کسی رو دوست داشته باشه و کل زندگیش به اون فکر کنه اما نخواد که کنارش باشه؟ نخواد باهاش باشه؟
بغض همیشه مهمون توی گلوم رو قورت دادم و آروم گفتم:
_ اوهوم میشه
_ بنظرم تو داری اشتباه میکنی
_ چرا؟ چرا دارم اشتباه میکنم؟