🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی927 کنار در ایستادم و منتظر نگاهش کردم، اومد جلو و دستم رو توی دستش گرفت و گفت: _ سارا من
#خالهقزی928
نگاه کلی به سرتاپام انداخت و آروم گفت:
_ خوشگل شدی، البته خوشگل بودیا، الان بهتر شدی، این لباسه هم که خیلی بهت میاد!
تمام تنم داغ شد و ضربان قلبم بالا رفت! قلب بی ظرفیتِ من طاقت این حرفارو نداره... قلبی که یکسال توی تنهایی خودش مچاله شده بوده الان تحمل این حرفای قشنگ رو نداره!
من...من انگار خیلی زود دارم وا میدم! این اشتباهه، نباید اینطوری باشه، من باید اول مطمئن بشم که آرش نقشه ای نداره و قرار نیست منو وسط راه ول کنه و بعد باز بهش دل ببندم
هرچند که دلم خیلی وقته به دلش بسته شده...
_ سارا اگه دوست داری بیا بریم بتمرگیم آبروت رفت
صدای گیسو من رو از خیالاتم بیرون کشوند. به خودم اومدم و دیدم که آرش رفته نشسته و من دارم به جای خالیش نگاه میکنم!
با خجالت لبم رو گاز گرفتم و به طرف آشپزخونه رفتم
گل رو روی میز گذاشتم و روی زمین نشستم؛ دستم رو روی قلبم که داشت از سینه بیرون میزد گذاشتم و زیرلب گفتم:
_ سارا آروم باش لطفا
چندتا نفس عمیق کشیدم و از روی زمین پاشدم. یکم خودم رو باد زدم تا التهاب صورتم کم بشه و خواستم از آشپزخونه بیرون برم که مامان اومد داخل و گفت:
_ مادر تو چرا اینجایی؟ بیا تو سالن زشته
_ داشتم میومدم
_ برو دخترم، برو بشین تا منم بیام
لباسام و شالم رو صاف کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم و خواستم برم بشینم که آه از نهادم بلند شد!
تمام مبلها پر بود به جز یه قسمتی از مبل دونفره ای که آرش روی اون نشسته بود!
البته یه صندلی خالی هم بود که کنار بابا بود و اونجا قطعا جای مامان بود
داشتم توی ذهنم تحلیل میکردم که برم روی اون صندلی تکی بشینم که صدای آمنه جون توی فضا پیچید...
_ بیا دخترم، بیا کنار آرش بشین
ناخنام رو با حرص توی پوست دستم فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و همون ناخنا رو توی چشمای ارسلان و آمنه جون که رفته بودن روی دوتا مبل تکی نشسته بودن، فرو نکنم!