🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی930 نگاهی به سارگل و گیسو که با لبخند معناداری نگاهم میکردن، انداختم و نامحسوس چشم غره ای
#خالهقزی931
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ اینا همش حرفه! گذشته بخشی از ماست، گذشته هویت ماست و هیچوقت فراموش نمیشه... هیچوقت کنار گذاشته نمیشه... هیچوقت از بین نمیره! الانم من فقط یه حرف دارم و تمام
_ چه حرفی؟
نمیتونستم نگاهش کنم و حرف بزنم؛ میترسیدم حرف دلم رو از نگاهم بخونه پس همونطور که سرم پایین بود، گفتم:
_ من قرار بود جوابم به این خواستگاری منفی باشه اما... اما همونطور که خودت میدونی حال بابام بد شد و دکترا گفتن که به هیچ وجه نباید کوچکترین ناراحتی یا شوکی بهش وارد بشه! تو هم که از من و خودت یه لیلی و مجنون پیش مادرم ساختی و اونم برای بابام تعریف کرد و این شد که بابای من درحال حاضر تنها دلخوشیش اینه که دختر همیشه غمگینش رو خوشحال توی لباس عروس ببینه و منم چاره ای ندارم جز اینکه اونو به خواسته اش برسونم و مجبورم فعلا بخاطر بابام تظاهرکنم که میخوام با تو ازدواج کنم تا حال بابام بهتر بشه و بتونم حقیقت رو بهش بگم
لبخند مشکوکی گوشه ی لبش نشست و گفت:
_ باشه قبوله
انتظار داشتم ناراحت بشه یا حتی قبول نکنه!
_ یعنی تو با این قضیه مشکلی نداری؟
_ نه
_ واقعا برات مهم نیست که اینطوری مسخره بشی؟ الکی بری بیایی و تهشم هیچی؟
_ تهش قرار نیست هیچی نباشه
_ متاسفانه قراره باشه
_ نه دیگه! تو همین مدت که تو داری برای بابات تظاهر میکنی، من یکاری میکنم که این تظاهره به واقعیت تبدیل میشه
از این همه ریلکس بودنش حرصی شدم و گفتم:
_ نمیتونی
_ اونو تو تشخیص نمیدی دیگه
_ اتفاقا من تشخیص میدم
_ باشه آقا تو راست میگی! پس الان جوابت به من مثبته دیگه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ جوابم به تو مثبت نیست! فقط قراره تظاهر کنیم که جوابم مثبته