🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی940 این حرف رو که زدم با تردید نگاهم کرد، احساس میکردم حرفایی داره که هرلحظه هی میخواد به
#خالهقزی941
_ خفه شو! برا تو من مهم ترم یا آرش؟
_ هیچکدومتون، جفتتون برید بمیرید راحت بشم از دستتون
_ باشه حالا تو تعریف کن بعد یکاریش میکنیم
گوشیش رو روی میز کنارتخت گذاشت و گفت:
_ یکسال پیش وقتی که آرش با تو قطع رابطه میکنه، پدر و مادرش بخاطر مشکلاتی که با هم داشتن از هم طلاق میگیرن و هرکدومشون میرن یه شهر دیگه
آرش هم که تنها میشه، نسیم میاد سمتش و سعی میکنه بهش نزدیک بشه اما اون که از طرف تو شکست خورده بوده به شدت حالش بده و با نسیم دعوای بدی میکنه و اون رو از خودش دور میکنه
اینطور که خودش تعریف میکرد یکماه هرشب تا صبح در خونه ی شما توی ماشینش مینشسته و صبحا هم میرفته تا شب خودش رو توی خونشون زندانی میکرده
بعد از یکماه وقتی میبینه حال روحی خیلی خرابی داره و از طرفی دلش برای تو تنگ شده و از طرف دیگه نمیخواسته که دوباره با تو ارتباط بگیره، یه تصمیم مهم میگیره
میگفت داشته از دوری تو دق میکرده اما خیانت و دروغ و پنهان کاری براش غیرقابل بخشش بوده
میگفت هردفعه که میخواسته بیاد سمتت به این فکر میکرده که نمیتونه با شک زندگی کنه و بیخیال میشده
خلاصه که تصمیم مهمی میگیره و اونم چیزی نیست جز مهاجرت به یه کشور دیگه!
با چشمای درشت شده نگاهش کردم و گفتم:
_ اون میخواسته بره یه کشور دیگه؟ برای همیشه؟
_ بله و رفته
_ برای همیشه؟
برگشت با تاسف نگاهم کرد و گفت:
_ حالت خوبه؟ ابله اگه برای همیشه رفته پس این کیه اومده خواستگاریت؟ داداش دوقلوشه؟
گیج سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ آخه خودت گفتی
_ خب عزیزم تصمیمش رو داشته اما کامل عملیش نکرده دیگه
_ یعنی چی؟
_ یعنی دو دقیقه زبون به دهن بگیر تا زر بزنم
دهنم رو بستم و دیگه چیزی نگفتم، اونم ادامه داد:
_ آرش اون زمان به آمریکا مهاجرت کرده، به قصد همیشه رفته اما نتونسته...