🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#389 یه کم مکث کرد و درحالی که حس کردم واسه گفتن حرفش تردید داره گفت: _شاید این حرفم رو هیچوقت باور
#390
تک خنده ای کرد و با خجالتی که از آرش شر وشیطون بعید بود ادامه داد:
_اولین بارکه بوسیدمت مثل پسربچه ها قلبم افتاد توی پاچه ام.. میل به بوسیدن گستاخم کرده بود اما توی قلبم خبری از گستاخی نبود!
لبخند پر شرمی روی لبم نشست و خجالت زده سرم رو پایین انداختم...
یه کم خیره نگاهم کرد و بامکث طولانی ادامه داد:
_تو اولین دختری بودی که برای تخت خوابم نخواستمت و برعکس.! واسم مثل یه الماس گرانبها بودی که حیفم اومده حتی بهش دست بزنم!
کاش ادامه نمیداد.. داشتم از خجالت ذوب میشدم!
_نگام کن ...
شرمزده سرمو بالا گرفتم و به چشم های خوشگلش نگاه کردم..
_حالا فهمیدی چطوری پسر مردم رو عاشق اسیرخودت کردی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_بیخودترین وشیرین ترین نوع ابراز علاقه رو انتخاب کردی...
حالا نمیدونم بخاطر کارهایی که کردی قهر کنم یا بخاطر اعتراف قشنگت همینجا غش کنم!
خندید و باشیطونی گفت:
_گزینه ی دوم.. بیا تو بغل خودم غش کن!
_خیلی پررویی....!
یه کم سرفه کرد ودوباره جدی شد وگفت:
_همه ی این هارو گفتم که زمینه ای باشه واسه حرفی که الان میخوام بزنم!