eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.3هزار دنبال‌کننده
207 عکس
93 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی علیمی اونقدر ریپ میزنه که صدای بقیه درمیاد ! 🔸دنبال این هستیم که واسه ارتقاء سطح بصیرت جوونها قدم برداریم ؟ یکی بیاد مداحامونو جمع کنه !
رویدادهای سیاسی و نظامی در این روزها، تشکیل‌دهنده‌ی بخشی از همان پیچ تاریخی جهان است که گمان آن رفته بود. نخبگان و زبدگان ملت بزرگ ما در این مرحله،حامل مسئولیت‌های ویژه‌اند. شناخت جبهه‌بندی‌ها و صف‌آرائی‌ها و انتخاب موضع درست، مسئولیت کوته‌مدت، و آمادگی برای نقش‌آفرینی در تحولات به سود جبهه‌ی حق، وظیفه‌ی میان‌مدت آنان است. "شما جوانان عزیز میتوانید در هر دو بخش بدرخشید و امید به انجمن‌هائی را که مزیّن به نام مبارک اسلام است، بارور نمایید." 🌱 ۱۴۰۰/۱۲/۲۱
هدایت شده از کانال میثاق
سر اگر از سر طاعت سر اگر از سر عشق بر سر نیزه نمایان نشود بار گرانی ست به تن ❤️
از فردا تا جمعه چون که اسم حاج قاسم و زیاد گفته بودین و چون شهادت حاج قاسم تو هفته ای که میاد هست:) به نیت حاج قاسم بخونیم ❤️🙂
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️فایده چیست؟ 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین سخنرانی های روز
4_6005927845472241705.mp3
6.02M
🌷بمناسبت سالروز حماسه 9 دی 🍃بوی میدهد باغ شهادت 🍃نور خدا وقتی به سیمای شهید است 🎤 👌فوق زیبا 🔴مرجع رسمی های روز
روزبصیرت ومیثاق امت باولایت گرامی باد 🌷🌷🇮🇷🇮🇷
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#404 ده دقیقه دیگه هم توی همون حالت گذشت که حس کردم خودمم چشمام داره به خواب دعوت میشه... آروم دست
_خب؟ الان تنهایی؟ پسرشون کجاست؟ میدونستم اولین سوالی که ممکنه بپرسه همینه! _نمیدونم انگار خارج از شهره خبری ندارم.. نه تنها نیستم من و مستخدم جدشون همراه با خواهر زاده ی پندار موندیم خونه! _آهان.. خب توکه قرار بود فردا بری پیش آمنه چرا امشب رفتی میموندی خونه! _من که خبرنداشتم چی میشه از بیمارستان زنگ زدن ونمیدونم چی شد که پندار تصمیم گرفت خودش بره! فقط یه مشکلی پیش اومده.. این دختره خواهر زاده اش انگار مریض شده داره توتب میسوزه نمیدونم چیکار کنم! _وا؟؟! به توچه؟ مسئول مریضی بقیه هم هستی؟! _عه مامان..! گناه داره بنده خدا کسی جز من نیست بهش رسیدگی کنه وظیفه ی انسان دوستانه چی میشه پس! _ای بابا.. توهم این انسان دوستیت یه روز شردستت نده خیلیه! _مامان جان بجای این حرفا میشه بهم یه راه حل پیشنهاد بدی؟ چیکارکنم تبش پایین بیاد؟! _چندسالشه؟ ببرین دکتر خب! اومدم بگم ۲۷ سال که یادم اومد آرش از بچه ۵ساله هم بچه تره! _نمیدونم فکرکنم ۱۰سالش باشه نمیتونم دکتر ببرم دست تنها از پسش برنمیام.. _حداقل بفرست واسش از داروخونه دارو بیارن.. مصموم شده یا... میون حرفش پریدم: _نه نه.. انگار دیشب زیر بارون مونده سرما خورده! مامان اسم چندتا قرص رو گفت که باید داروخونه تهیه میشد.. _مرسی قربونت برم.. سریدار رو میفرستم داروخونه بیاره.. انشاالله که با اینا خوب بشه! کاری نداری؟ _نه عزیزم.. اومدم قطع کنم که گفت: _آهان صبرکن.. اگه دیدی تبش خیلی زیاده ازکمپرس یخ کمک بگیر! _چشم.. ممنون.. خداحافظ
گوشی رو قطع کردم وبا کلافگی به لیست داروها نگاه کردم.. حالا تنهایی چیکار کنم؟ اینجا که سرایدار نداره! داروخونه هم دور بود واین وقت شب نمیتونستم خودم برم! قرص سرماخوردگی رو همراه با لیوان آب برداشتم و به طرف اتاق آرش رفتم... غرق خواب بود.. نمیدونستم بیدارش کنم یانکنم! لبه ی تختش نشستم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم... باحرص دندون قروچه ای کردم و آهسته زمزمه کردم؛ _اگه مثل بچه ها لجبازی نمیکردی و میرفتیم دکتر الان نه تواینقدر اوضاعت بد میشد نه من این همه استرس داشتم! چاره ای نبود باید بیدارش میکردم.. آهسته دستمو روی گونه اش کشیدم.. _آرش؟؟ تکون نخورد... یه لحظه ترسیدم.. سرم رو به صورتش نزدیک کردم وبه ریتم نفس هاش گوش سپردم... نفس هاش منظم بود.. دوباره بانوازش روی گونه اش دست کشیدم.. _آرش جان؟؟ حالت خوبه؟ یه چیزی بگو..داری نگرانم میکنی! دستش داغش رو روی دستم گذاشت و باصدای ضعیف وبی جونی گفت: _جانم عشقم؟ من خوبم نگران نباش نفس آسوده ای کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: _خداروشکر.. _حالت خوبه آرش؟ چند دفعه صدات زدم.. چشماتو باز کن باهمون صدای ضعیف آهسته لب زد: _هومم.. خوبم..اما انگار نمیتونم بیدار باشم.. انگار زیر آوار موندم و جون ندارم تکون بخورم! بانگرانی قرص رو برداشتم و همزمان گفتم: _باید قرص بخوری عشقم.. تلاش کن یه کم خودتو تکون بده.. اما تکون نخورد.. حتی شک داشتم بعضی از کلمات رو بشنوه!
دیگه واقعا نمیدونستم چه خاکی توسرم کنم.. استرس هم به جونم افتاده بود نمیتونستم درست وحسابی فکرکنم.. اومدم به ارسلان زنگ بزنم و ازش کمک بگیرم اما فورا پشیمون شدم! اگه آرش میفهمید مطمئنا ازم عصبی میشد! دیگه راهی واسم نموند جز اینکه خودم برم داروخونه و داروهاشو تهیه کنم.. باقدم های بلند اتاق رو ترک کردم و رفتم لباس هامو پوشیدم و آماده ی رفتن شدم.. باخودم فکر کردم اگه با آژانس برم هم زودتر میرسم هم مطمئن تره و خطری هم تهدیدم نمیکنه! پس فورا آژانس گرفتم و رفتم... حدودا چهل دقیقه طول کشید تا برگردم خونه! تموم مدت حواسم پیش آرش بود که تنها خونه است ونکنه چیزیش بشه! پایین آوردن تبش تا ساعت دو نصف شب طول کشید اما خداروشکر تونستم و موفق شدم! داشتم واسش سوپ درست میکردم که سایه ای رو توی حال دیدم.. ترسیده به طرف چاقو ها رفتم واومدم چاقویی بردارم که آرش رو توی چهارچوب در دیدم! _هیع!!!! دیونه!! ترسیدممم! دست هاشو به حالت تسلیم بالا برد و باچشم های بی جونش نگاهم کرد.. _نترس عزیزم.. منم.. به طرفش رفتم و همزمان گفتم: _چرا ازجات بلند شدی؟ چیزی میخوای؟ ترسوندی منو! _معذرت میخوام.. نمیخواستم بترسونمت! روی پنجه ام بلندشدم ویه کم خودمو کشیدم که قدم بهش برسه!.. دستمو روی گونه اش گذاشتم و گفتم: _بهتری؟ تبت که پایین اومده خداروشکر.. چیزی میخوای؟ گردنشو کج کرد کف دستمو بوسید وگفت‌: _نه چیزی نمیخوام عشقم.. دلم برات تنگ شد