eitaa logo
تبلیغ مجازی حجت الاسلام خلیلیان
74 دنبال‌کننده
58.3هزار عکس
39.2هزار ویدیو
499 فایل
تبلیغ در فضای مجازی ماه مبارک رمضان 1342 1400 ه.ش) حجت الاسلام خلیلیان آدرس کانال: @khalilian_tabligh ارتباط با ادمین: Eitaa.ir/Majid_khalilian
مشاهده در ایتا
دانلود
[11/21،‏ 7:14] ‏‪+98 935 233 9220‬‏: 🌹سلام علیکم صبح همگی بخیر 💕✨در آخرین روز آبانمـاه 🍁✨از خـدا میخواهم 💕✨هر آنچه آرزو داریـد 🍁✨بی دلیل نصیبتان شود 💕✨عشق و آرامش 🍁✨در کنارتان 💕✨عزت و خوشبختی 🍁✨همراهتان 💕✨سلامتی و تندرستی 🍁✨همیشہ در وجودتان باشـد 💕✨یکشنبه تون زیبـا و پر برکت 🍁به برکت صلوات بر محمد و آل محمد [11/21،‏ 7:52] ‏‪+98 910 849 6265‬‏: 💥فرمانده لشگر بی ریا:👇 🌹وقتی رسیدیم به نقطه ای که باید مستقر می شدیم، چادرها را علم کردیم و پست های نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. پست بعد از من ناصری بود. می دانستم کجا می خوابد. وقتی پاس من تمام شد، برگشتم و رفتم بالای سرش. پتو را کشیده بود رویش. اسلحه را گذاشتم روی پایش و گفتم: پاشو! نوبت نگهبانی توست. او هم بلند شد و بدون این که چیزی بگوید، رفت سر پست. تازه چشم هایم گرم خواب شده بود که دیدم کسی تکانم می دهد.چشم ریز کردم، ناصری بود. گفت: الان کی سرپسته؟ گفتم: مگه نرفتی؟ نه، می بینی که! پاشدم و سرجایم نشستم. خودم اومدم بالای سرت بیدارت کردم. و با دست اشاره کردم به گوشه چادر. ولی من امشب اونجا نخوابیدم. جا نبود، مجبور شدم این طرف بخوابم. تو کی رو فرستادی سر پست؟ شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم. هر دو بلند شدیم و رفتیم پست نگهبانی. دیدیم زین الدین است. اسلحه را انداخته بود روی دوشش و داشت با تسبیح ذکر می گفت. آن شب، مهدی زین الدین همراه جواد دل آذر آمده بودند سرکشی... قبلش هم شناسایی بودند. شب را همان جا توی چادر ما خوابیدند. هر چه کردیم که اسلحه را بدهد و برود بخوابد، نداد. گفت: من این جا کار دارم. باید نگهبانیم رو بدم. شما برین...ماند تا پستش تمام شود... 💥زمان شاه شخصی با زن و دو بچه تصمیم میگیرن که از قم بیان به خرم اباد و مدتی در اونجا زندگی کنن... با خانواده سوار اتوبوس میشن توی راه راننده اتوبوس برای نماز اول وقت صبر نمیکنه .به راننده میگه صبر کن راننده میگه خوبی پدر جان، از جای نیفتادی پایین، این شیعه امیر المومنین میگه پس بزن بغل ما پیاده می شیم... پیاده میشن و نماز رو میخونن بعد از نماز، کنار جاده در 45 کیلومتری خرم اباد می ایستند تا ماشین گیرشون بیاد ولی دست بر قضا، هیچکس سوارشون نمیکنه و این مرد با اثاث و زن و بچه 45 کیلومتر پیاده روی میکنه تا شهر. فقط اینطور کسی میتونه بشه پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین... 💥 گفتگو با معشوق:👇 🌹 از خط که برگشته بود همه سر و صورت و حتی پلک هایش خاکی شده بود، آنقدر خسته بود که با خودم گفتم حتما نماز صبحش هم قضا می شود....اما دل عاشق در انتظار لحظه گفتگو با معشوق است و شب میعادگاه، و عاشق کجا خستگی می شناسد.... با صدای ضجه و ناله شدیدی از خواب پریدم... آرام آرام دنبال صدا رفتم..پشت سنگر در کمال ناباوری فرمانده لشگر را دیدم مهدي زین الدین طوری در نماز گریه می کرد که گویی گناه کارترین فرد روی زمین است...از وقتی یاد گرفت نماز شب بخواند، تا آخر عمرش ندیدم یک شب نخواند... 💥لاله‌های آسمونی:👇 🌹یکبار که آمده بود مرخصی، بچه خواهرش حدوداً ۵ ماهه بود. بغلش کرده بود و با بچه حرف می زد، بازی می کرد باهاش. این بچه‏ ی کوچک قه قه می خندید، مجید کیف می کرد. از اتاق آمد بیرون، حواسم بهش بود، داشت با خودش حرف می زد: «تو با این خنده ها و شیرین کاری هات، نمی تونی منو به این دنیا وابسته کنی. با این کارها نمی شه منو از جبهه واداشت.» ساکش رو بست و رفت جبهه... شهید_مجید_زین‌الدین🌷 💥 علاقه به قرآن:👇 🌹 به قرآن خواندن هم علاقه ی زیادی داشت. پنج سالش بود که می دیدم وقتی مادرش روی سجّاده قرآن باز می کند، می رود و می نشیند کنارش و به کلمات قرآن نگاه می کند به قرآن خواندن مادرش، همین هم شد که زود یاد گرفت. خوب و روان قرآن می خواند، صدایش هم خوب بود. وقتی که بزرگ تر شد، هر وقتی که پیدا می کرد، زود قرآن را از جیبش در می آورد و می خواند، حتّی اگر پنج دقیقه وقت داشت... 💌 مادرش می گفت: « وقتی رسیدیم دزفول و وسایل مان را جابه جا کردیم، گفت: «می روم سوسنگرد.» گفتم: «مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم؟» گفت: «اگه دلتون خواست، با ماشین های راه بیایید. *این ماشین مال بیت الماله.* » 🔸 خانمش می گفت: « ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت « *پیش زنهای دیگه ام هستم!* » گفتم «چی؟» گفت « نمی دونستی چهار تا زن دارم؟ » دیدم شوخی می کند. چیزی نگفتم. گفت « جدی می گم. من *اول* با *سپاه* ازدواج کردم، بعد با *جبهه* ، بعد با *شهادت* ، *آخرش هم با تو* . » 🗓 ۲۷ آبان ماه سالروز شهادت *شهید مهدی زین الدین* کتاب زندگی به سبک شهدا ناصر کاوه برشی از زندگی شهید مهدی زین الدّین منبع – کتاب تو که آن بالا نشستی [11/21،‏ 9:16] ‏‪+98 910 849 6265‬‏: ✍ : دوش حمام رو ببین! آب از بالا میاد؛ اما از پایین تنظیم میشه. اینکه ا