📣 شاترها نشانهاند
👈 روایتی از حضور اول وقت رهبر انقلاب پای صندوق رأی
✍ به قلم: محمدصادق علیزاده
🔹#بخش_اول - بعد از مراسم، برداشت خودم را با خانم خبرنگار چینی در میان گذاشتم. او هم تأیید کرد که به نسبت دورههای گذشته عکاس و تصویربردار و خبرنگار بیشتری برای پوشش حضور اول وقت رهبر انقلاب در انتخابات به حسینیه امام خمینی(ره) آمدهاند. در چند متری صندوق سیار ۱۱۰ که آقا رأی خود را در آن میاندازند یک جایگاه سه طبقه تعبیه کردهاند برای حضور عکاسان و تصویربرداران.
🔹مشخص است که حتی این جایگاه هم از پس این تعداد عکاس و تصویربردار بر نمیآید. با تصویربردار هماهنگیهای نهایی محل استقرار را انجام میدهیم تا بتوانیم بهترین قاب ممکن را در لحظه انداختن رأی آقا به صندوق داشته باشیم.
هرچند در چشم برهم زدنی بخش اعظم برنامه ذهنیمان بر باد رفت.
📥 ادامه:
khl.ink/f/55459
👏 #انتخاب_قوی، #مجلس_قوی، #ایران_قوی
💻 Farsi.Khamenei.ir
🌷 تو رضایت ندهی نمیروم!
🔹 #بخش_اول روایتی از اقامه نماز بر پیکر هفت شهید راه قدس توسط رهبر انقلاب در حسینیه امام خمینی(ره)
🔹همسر جوانِ جوانترین شهید آن کاروان هفت نفره روبروی دوربینم ایستاده. توی قاب دارد از آخرین مکالمهاش با سیدعباس صالحی روزبهانیِ ۲۴ ساله میگوید و من که صدایش را از هدفون میشنوم نفسم بند آمده: «دو دقیقه قبل از آن حادثه به من زنگ زده بود. داشتیم با هم صحبت میکردیم که تلفن قطع شد و دیگر هیچ صدایی نیامد. معمولاً وقتی این اتفاق میافتاد آقا عباس چند دقیقه بعد دوباره تماس میگرفت اما بعد از قطع شدن آن تلفن دیگر تماس نگرفت تا اینکه خبری از تلویزیون شنیدم که یک ساختمان نزدیک سفارت ایران هدف قرار گرفته. دلم شور افتاد و ...»
🔹این شکلی میشود بود که سیدعباسِ متولد ۱۳۷۸ اهل بروجرد با دو سال سابقه پاسداری که حدود دو سال هم از ازدواجش میگذشته و برای اولین بار هم پایش به معرکهی سوریه باز شده، خونش کیلومترها دورتر از مرزهای ایران روی زمین میریزد؛ همین اول کار به چه واقعیت سترگی خوردم.
🔹اصلاً برای کار دیگری به حسینیه آمده بودم اما عظمت واقعه آنقدر بود که تصمیم عوض کنم و دوربین تصویربرداری را بردارم و حالا بایستم روبروی آدمهایی که شانه زیر باز امانتهایی دادهاند که هزاران سال قبل و در ابتدای خلقت، آسمانها از پذیرفتنش سر باز زدند.
🔹زبانم نمیچرخد اما به زحمت به همسر جوان سیدعباس میگویم: «دل کندن از همسرتان سخت نبود؟» وسط بغضی که بیخ گلویش و پرده اشکی که توی قاب چشمش گیر کرده و صبورانه با آنها دست و پنجه نرم میکند میگوید: «خیلی سخت بود! خیلی خیلی سخت! کار رفتنش که داشت درست میشد به من گفت تو رضایت ندهی نمیروم!» بغض بالاتر میآید و بقیه حرفش را میخورد. در ادامه هم با اشکی که حالا دیگر بهوضوح چشمها را تر کرده از دیدن پیکر سیدعباس در معراج میگوید و میگوید: «عباس جان! شهادتت مبارک! ما را هم شفاعت کن!»
🔹این حجم از تکرار عبارت «شهادتت مبارک» را اگر آدم اینجا و روبروی این آدمها نباشد اصلا توی کَتَش نمیرود. مگر میشود عزیزی از دست داده باشی و رفتنش را تبریک بگویی؟! زبان من که نمیچرخد. این را هم به همسر سیدعباس گفتم هم به مادرش هم به پدرش! هر سه نفرشان اما جلوی دوربین من ایستادند و شهادت سیدعباس را تبریک گفتند. پدرِ سیدعباس که رانندهی کامیون و ماشین سنگین است چیز عجیبتر دیگری هم میگوید آن هم درست زمانی که پیکر جوان ۲۴ سالهاش هنوز توی تابوت است و دفن هم نشده که داغش سرد شده باشد: «اگر به جای عباس چند عباس دیگر هم داشته باشم و لازم باشد، آنها هم فدای حضرت زینب سلاماللهعلیها و امام حسین علیهالسلام!» عین این حرف را مادر سیدعباس هم میزند.
💻 Farsi.Khamenei.ir