✅ داستان قهرمانان تولید
-یک از سه-
«قدم اول»
در آن لحظه انگار دستی داشت صفحه زندگیاش را ورق میزد. باید به صفحه بعد میرفت. دیگر وقتش بود. جوان ۲۰ ساله با خودش کلی کلنجار رفت تا تصمیم رفتنش جان گرفت. در آن لحظات حالش شبیه حال پدرش شده بود وقتی میخواست تصمیم کوچ از نیشابور به تهران را بگیرد. صدای چرخها و دستگاههای بُرش کارگاه را مال خود کرده بودند. سیدحسین وسط آن هیاهو و بوی نخ، به ۶ سال گذشتهاش فکر میکرد. به روزی که ۱۴ ساله بود و خود را غریبهترین آدم پایتخت میدید. به روزهایی که دلگرمیاش وسط تهرانِ دهه ۷۰ شده بود شاگردی در بازار. آن روزها جوری شاگردی میکرد که انگار قسم خورده بود بشود نفر شماره یک تولید چمدان ایران.
سیدحسین آخرین چمدان را که آماده کرد وسط کارگاه ایستاد. بعد جوری که همه بشنوند گفت: «من دیگه میخوام برای خودم کار کنم». کارگاه در آن لحظه لال شد. سرپرست کارگاه که موی سفیدش اولین چیزی بود که به چشم میآمد جوری نگاه کرد که گویی خبر مرگ بچهاش را بهش دادهاند. بعد با قدمهای سنگینی که انگار وزن دنیا را تحمل میکردند خودش را به سید رساند و گفت: «سید چی میگی؟!» همه کارگاه ماتشان برده بود. سید باصلابت به چشمهای سرپرست خیره شد و گفت: «دیگه اینجا چیزی نمونده که یاد بگیرم». سرپرست گفت: «تو چند سالته؟» سیدحسین گفت: «۲۰ سال.» سرپرست برگشت و گفت: «پس خیلی چیزها مونده یاد بگیری» بعد به طرف اتاقش به راه افتاد و ادامه داد: «اینجا ایرانه، هر کسی پا نمیگیره» سیدحسین کیف کوچکش را برداشت و گفت: «پا میگیرم. توی همین خاک». قهقهه سرپرست پیچید توی کارگاه. سید میان بهت همکارانش بیرون زد و راه افتاد به طرف خانه. جوانِ یاغی حالا باید به فکر اجاره چرخ و جا میبود...
📌ادامه دارد...
#فرهنگ_تولید
رضا خانعلی زاده| بپیوندید👇
✅ @khanalizadeh_ir