‏داستان کوتاه ترسناک: 😰😱☠💀👻 شما بیا پاى تخته😑😂 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

دروازه مراکش مقابل اسپانیا😅😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

ناخدای قایق به این بنده خداها گفته اگه قدقد کنید دلفین ها میان بالا 🤣تو روحت😆 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

پسرا...😂😐 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

مهربانی قشنگ‌ترین صفت است، مهربان باشیم.🥹🥰 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

خوشحالی برای گل فقط این ⚽️😂😂 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

خیلی حق بود😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

زن: واسم دایناسور بخر مرد: دایناسور از کجا بیارم؟ زن: خب پس رمز گوشیتو بده مرد: عشقم در پارکینگ رو باز کن...🦖😂 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

ولی هممون یه همچین رفیقی داریم😂 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

میدونین چرا تو جعبه پرتقال روزنامه میزارن؟ چون وقتی پرتقالا تو انبارن حوصلشون سر نره 🤗☺️🙃 اگه سوال دیگه ای هم ذهنتونو مشغول کرده، خجالت نکشین، بپرسین 😎😁😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

واقعا چرا به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

حرکت صحیح با فرد مردم ازار😂😂 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

گوشیم داشت زنگ می‌خورد دستم بند بود تو لحظات آخر قبل از قطع شدن تماس رو جواب دادم، اونی‌که پشت خط بود داشت می‌گفت "خب خداروشکر انگار جواب نمیده"😐😂 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

نام اثر: شب امتحان... به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

کشف گوشی زاپاس شوهر 😂😂 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

یه سری مشاور تحصیلی میگفت برا کنکور اعتماد به نفس همه چیزه وقتی نتایج اومد، تازه فهمیدم باید درسم میخوندم 😶🤣 ‌ به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

اسب آبی هم حیوون جالبیه هاا نه تو آب زندگی میکنه، نه رنگش آبیه و نه حتی شکل اسبه نمیدونم کی اسمشو گذاشته اسب آبی😐😂 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

‏غم انگیزتر از غرق شدن کشتی تایتانیک، غرق شدن ملاقه تو قابلمه خورشته : به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

سرویس مدرسه دهه شصتیا! یعنی انقدر فشاررر زیاد بود اون آخریه تا میرسید خونه فقط خاطراتش میموند😂 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

شروع ی روز خوب 🤣🤣🤣🤣 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

صاب کار به چخ رفت 😂😂 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

چه امیدی هست که یه نفر هفت صبح بشکه داشته باشه و بخواد بفروشه؟ 😄😑 به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

📚چوپان و فرشته پيرمردى بود که يک پسر رنجور و ضعيف داشت. هرکس به او مى‌رسيد آزارش مى‌داد و اذيتش مى‌کرد. چون ناتوان بود، زورش به کسى نمى‌رسيد. بعد از مدتى پدر مرد و چون چيزى نداشتند، پسر خودش گله گوسفندان را به صحرا مى‌برد. چيزى نگذشت که چوپان‌هاى ديگر او را از زمين‌هاى پر علف بيرون کردند و او ناچار شد گلهٔ کوچک خود را در جاهاى دور، در کوه‌ها يا در جنگل‌ها بچراند. يک روز در جنگل انبوهى مشغول چراندن گوسفندان بود. ناگهان چشم‌اش به زنى زيبا افتاد که زير درخت بزرگى خوابيده بود. زنى بود که در ميان زنان ده هرگز نديده بود. لباس عالى و قيمتى بر تن، کفش‌هاى گران‌قيمت تيماج بر پا داشت و گيسوان مشکى و بلندش هم افشان شده بود و چون سايه درخت برگشته بود، آفتاب نيمروز بى‌رحمانه گونهٔ قشنگ او را مى‌سوزاند. پسرک مبهوت زيبائى زن شده بود و دلش سوخت و شاخه‌هائى از درخت‌ها که برگ داشتند بريد و آهسته سايبانى بالاى سر آن زن درست کرد، اما چيزى نگذشت که زن فرشته صورت از خواب بيدار شد و سايبان را ديد و وقتى که اطراف خودش را جستجو کرد، پسر را ديد و گفت: ”چطور شد که به فکر آسايش من افتادي؟“ پسر گفت: ”چون ديدم اهل اينجا نيستى فهميدم راه گم کرده‌اى و خسته هستي، دلم سوخت و حيف‌ام آمد صورت قشنگ شما را آفتاب بسوزاند.“ آن زن که فرشته بود، از اين جوان و مهربانى‌اش خوش‌اش آمد، گفت: ”معلوم مى‌شود که آدم خوبى هستى حال عوض اين خوبى که به من کردى هر چه ميل دار از من بخواه!“ جوان گفت: ”من احتياج به چيزى ندارم، ولى اگر اى فرشته خوب و قشنگ مى‌خواهى به من کمک بکنى مرا نيرومند کن، تا گوسفندان خود را هرجا دلم بخواهد بچرانم و کسى نتواند اذيتم کند.“ فرشته گفت: ”خوب هر چه خواستى شد. حالا زور خود را آزمايش کن.“ جوان رفت نزديک درختى که تا اندازه‌اى کلفت بود و آن را گرفت و با يک زور از ريشه کند. بعد فرشته گفت: ”حالا برو آن سنگى را که روى تپهٔ بالاى ده قرار دارد زور بده.“ جوان رفت و به تخته سنگى که فرشته نشان داده بود زور آورد و تخته سنگ از جا تکان خورد. فرشته فرياد زد: ”چه مى‌کني؟ مواظب باش اگر بيشتر فشار بياورى و سنگ از جاى کنده شود ده خراب خواهد شد و به مردم آزار خواهد رسيد مواظب باش که از زورت در موقع لازم و به منفعت مردم در کارهاى نيک استفاده کني، کسى را نيازار و با کسانى که به مردم ظلم مى‌کنند جنگ کن.“ فرشته اين را گفت و ناپديد شد. جوان از آن روز پهلوان پرزورى شد و پند فرشته را هرگز فراموش نکرد و تا زنده بود از زورش در کارهاى مردم و آسايش اهالى ده استفاده کرد و نمى‌گذاشت کسى اشخاص ضعيف را آزار و اذيت کند. به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯

واسه پیدا کردن نیمه گمشده خیلی وقت هست ما باید اول خودمون رو پیدا کنیم وگرنه هرکسی رو نیمه گمشده میدونیم به جمع ما بپیوندید 👇🏻👇🏻😊 🆔 @khandebor 💯