سلام .مایک خونواده ۴نفره هستیم.
یعنی من وشوهرم ودختروپسرم
چندسال پیش روزنیمه شعبان باخانواده رفتیم بیرون برای گردش.همسرم مارو دم یه پارکینک طبقاتی پیاده کردند وخودشون رفتند که ماشین رو پارک کنند.
همینطورکه پسر۶ساله مون ازماشین پیاده شدواومد به سمت من نزدیک بود بایه ماشین برخوردکنه، من خیلی وحشت کردم وازنگرانی نزدیک بود سکته کنم.پسرم روبه سمت خودم کشیدم ورفتیم رویه نیمکت نشستیم.اعصابم خیلی خورد بود، که دیدم موهای پسرم نامرتب وبه هم ریخته شده همونجوری با ناراحتی اطراف رونگاه کردم ببینم یه کم آب پیدا میکنم تابزنم به موهاش ومرتبشون کنم که یهو دیدم یه کلمن بزرگ داخل سالن پارکینگ هست.به سمت کلمن رفتم وشیرش روبازکردم ویه کم آب توی دستم ریختم وزدم به موهای پسرم ومرتبشون کردم. یهو چشمم خورد به دوتا آقا که داشتند هاج وواج منو نگاه میکردن وپچ پچ میکردن، ازطرز نگاهشون بدم اومد و صورتم روبرگردوندم. یه لحظه احساس کردم چرااینقدر دستم چسبناک شده. باخودم گفتم عیب نداره الان ازون کلمن آب دستم رومیشورم.و این بارهردو دستم روگرفتم زیر شیر کلمن، یه لحظه نگاه کردم...وا چرااین آبا نارنجیه چرا این قدر چسبناکه،🤔 🤔🤔
که یهو....فهمیدم ای وای اصلا اون کلمن آب نیست وشربت پرتغال که برای نذری گذاشته بودن...
حالا من نمیدونستم شربتای تودستمو بخورم😨 بریزم😰 دوباره بزنم به موهای پسرم😱 چیکارش کنم.
داشتم ازخجالت آب میشدم.
تازه فهمیدم چرا اون دوتاآقا اونجوری بهم نگاه میکردند.
من 😔
کلمن😳
اون دوتا آقا😒😒
فقط بچه هاموبرداشتم وازونجا فرارکردم.
هنوزم فکرمیکنم اون آقاها فکر میکنن من چه آدم دیوونه ای بودم😅😅
#خاطره_بازی😁🤦♂🤦♀
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
✅ #عبرت (داستان زندگی شهید مدافع حرم #مجید_قربانخانی)
⭕️خیلیها میگویند که چقدر به شما پول میدهند؟
🔸مادر شهید مجید قربانخانی، ملقب به حرّ مدافعان حرم : مجید صبحها در بازار آهن کار میکرد و بعدازظهرها هم در سفرهخانهاش مشغول بود/ ٦ ماه قبل از اینکه تصمیم برای رفتن به سوریه بگیرد روی دستش خالکوبی کرد
🔹دوستانش به او گفتند مجید، عمراً تو را سوریه ببرند، هم روی دستهایت خالکوبی داری و اهل قلیان هستی، هم تک پسری و خانوادهات نمیگذارند، اما مجید گفت من راضیشان میکنم
🔹 او گفته بود خواب حضرت زهرا (س) را دیدم و به من گفتند، یک هفته بعد از آمدنت به سوریه، میآیی پیش خودم/ میدیدم مجیدی که تا این اندازه سرحال بود و میخندید، این هفتههای آخر خیلی اشک میریخت...
🔹 تا ١٠ روز نمیتوانستند به من خبر شهادتش را بدهند/ پدرش و خواهرش میدانستند، اما کسی جرأت نداشت به من بگوید/ وقتی فهمیدم تا ٤ ماه قبول نکردم، جلوی درب خانه مینشستم و کسی را داخل راه نمیدادم
🔹 اصلاً نمیدانستم قرار است استخوانهای سوخته مجیدم را ببینم/ همین که استخوانها را گرفتم، دستانم به لرزه افتاد/ یاد آن خانم افتادم که در بین الحرمین از من پرسید چقدر به شما برای این کار دادند؟ / همه خانواده شهدا این گونهاند و در عذاب هستند، از یک طرف بچه هایشان را از دست دادند، از طرف دیگر هم حرفهای مردم.
🔹 وقتی سفره حضرت رقیه (س) انداختیم گفتم به امام حسین (ع) بگویید؛ من روسریام را عوض کردم و سفید پوشیدم، من راضیام و مجیدم را به علی اکبرت هدیه کردم/ وقتی صدای مرا شنید مجیدم را در روز تولد حضرت علی اکبر (ع) به من برگرداند.
🌐 منبع و جزئیات کامل زندگینامه مجید قربانخانی👇
https://www.yjc.ir/fa/news/6922069
#شهادت
#مدافع_حرم
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام دوستان
از الان میتونید خاطرات جالب و تاثیر گذار و مذهبی رو با ما به اشتراک بگذارید برای درج توی کانال
ممنون میشم خیلی طولانی نباشه
و به بهترین و جالبترین حالت بنویسید 🌺🌺
سلام
امشب شب جمعه س بنده (مدیر کانال) ک میخوام یه خاطره از خواب دیدن مادرمو ک برحمت خدا رفتن خدمتتون بگم ان شالله باعث خیر بشه از کوچکترین کارهای خیر غافل نشیم برای خیرات امواتمون
بنده یادمه اوائلی که تلگرام اومده بود یه گروه مذهبی بودیم خانم دکتر پرتو اعلم چند صوتی خاتواده موفق داده بودن بعد گروهشون منحل شد
خیلی دوستان که نتونستن وارد گروه بشن
به هردری میزدن که این ویس های خوب خانوم دکترو گیربیارن
چندنفر به بنده مراجعه کردن بنده م خدمتشون دادم به این شرط که فاتحه برای مادر بنده بخونید
هرکدوم محبتی داشتن یکی میگفت مادر شما ازامشب جزو اموات خانوادگی من هستن و فراموششون نمیکنم
یکی میگفت نوکرتم هستم سوره یس هم اشانتیون میخونم علاوه بر فاتحه😂
خلاصه همه محبت داشتن
شب مادر بنده به خواب من اومدن که دیدم مادر نشستن رو یه صندلی و اطرافشون ۷ تا کمد گنجه سه تا اینور سه تا اونوریکی وسط بسیااااااااار زیبا که با الماس های درخشان تزیین شده بود قرار داره
مادر هم لبخندی به لب دارن
پرسیدم مامان اینا چی هستن؟
گفتن هدیه به ما رسیده با لبخند😭
صبح که بلند شدم فکر کردم کدوم کار باعث این خواب شده یادم از شب گذشته اومد که ویس ها رو بشرط فاتحه دادم به دوستان
سریع مثه برق گرفته ها رفتم پی وی هایی که صوتی ها رو بهشون دادم شمردم دیدم ۷ نفر بودنبه تعداد کمد گنجه هایی که تو خواب دیدم😭😭😭💔💔
نکته :
هر کار کوچیک و بی اهمیت رو نادیده نگیرید و به نیت اموات انجام بدید بهشون میرسه
شب جمعه س اگر از کانال بنده استفاده کردید و رضایت دارید فاتحه ای برای همه اموات مسلمین بخصوص مادر بنده قرائت بفرمایید.❤️
این سوتی درباره داداشم که اون موقع مجرد و البته پسر خیلی مومن و سر به زیر
یه روز بعد کلاس بهش زنگ زدم بیاد دنبالم چون وسایلم زیاد بود از طرفی به یکی از دوستام که خونه شون نزدیک خونه ما بود اصرار کردم با ما بیاد .اول سریع تر رفتم به داداشم گفتم که دوستم رو هم برسونیم ثواب داره داداشم قبول کرد برگشتم که با دوستم سوار بشم.
دوستم اول سوار شد در ماشین رو بستم تا اومد در جلو رو باز کنم دیدم داداشم گازش گرفت رفت و من همینطوری مات موندم😳😳😳
حدود۲۰۰۳۰۰متر پایینتر داداشم ماشین رو نگه داشت و دنده عقب گرفت.وقتی سوار شدم چیزی نپرسیدم وقتی دوستم پیاده شد دیدم داداشم سرخ و سفید شده که گفت من فکر کردم هر دونفرتون عقب نشستید چند متر بالاتر دوستت گفت ببخشید خواهرتون سوار نشد.منم سریع زدم رو ترمز و برگشتم.بیچاره داداشم از خجالت آب شد.
توی خونه برای همه تعریف کردم
قیافه اهل خونه😜😄😄😜😜
داداشم🙈🙈😱😱
منننن😂😂😝😝😝😆😆😆
ولی توی دلم به داشتن چنین داداش با حیا و مومنی افتخار کردم
#خاطره_بازی🤦♂🤦♀
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
4_5981035031068411339.mp3
6.96M
🔊 داستان خرمشهر
❗️وقتی هنگام انتخابات، اشتباه انتخاب کردیم!!!
#بنی_صدر
#_نفوذ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت جالب حاجآقا قرائتی از سه خنده:
با خنده هم اتاق گرفتم، هم تلویزیون و هم پول ...
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
👌 داستان کوتاه و پند آموز
«عاقبت مراجعه و اعتماد به رمال ها»
💭 به گزارش ایسنا، روزنامه همشهری در صفحه حوادث خود نوشت : این ماجرا به زمانی برمیگردد که مردی بهخاطر اینکه شبها خواب به چشمش نمیآمد، تصمیم گرفت نزد یک رمال برود و از او کمک بخواهد. وقتی مرد رمال او را دید، به وی گفت که برای رهایی از این مشکل باید به یک غسالخانه برود و از غسال بخواهد که وی را روی تخت غسالخانه، غسل دهد. او تأکید کرد که فقط در این صورت است که مشکل مرد جوان حل میشود و وی پس از آن میتواند به راحتی بخوابد و خواب ببیند.
💭 این نسخه مرد رمال در ادامه، ماجرای عجیبتری را رقم زد؛ چرا که مرد جوان تصمیم گرفت هر طوری شده به یک غسالخانه برود و دستوری را که رمال میانسال داده بود، عملی کند. او برای این کار نزد یکی از غسالهای شهر رفت و ماجرا را با وی در میان گذاشت و از او کمک خواست. غسال که نسخه رمال را باور کرده بود قبول کرد که به مرد جوان کمک کند و برای غسلدادن مرد جوان با او قرار گذاشت.
💭 در روز قرار، مرد جوان راهی غسالخانه شد. آن روز، جسد مردی را که به علت بیماری جانش را از دست داده بود برای غسل و شستوشو به غسالخانه آورده بودند و مرد غسال سرگرم شستوشوی جنازه بود. وقتی مرد جوان رسید، غسال از او خواست که روی تخت غسالخانه دراز بکشد تا او را هم غسل دهد. وقتی همهچیز برای اجرای نسخه رمال آماده بود، غسال به طرف مرد جوان رفت تا او را شستوشو دهد اما مرد جوان از وی خواست برای شستن او از لیفی تازه استفاده کند، نه لیفی که با آن مردگان را میشوید.
💭 مرد غسال قبول کرد و برای آوردن لیف تازه، تخت غسالخانه را ترک کرد و در همین هنگام خانواده مردی که آن روز فوت شده و جنازهاش روی تخت غسالخانه بود، وارد آنجا شدند. آنها با دیدن 2 جنازه روی تخت غسالخانه و غیبت مرد غسال تعجب کردند و یکی از آنها با صدای بلند پرسید: «پس غسال کو؟». در همین هنگام مرد جوان از روی تخت غسالخانه برخاست و گفت: «غسال رفته است تا لیف بیاورد». دیدن مردی که از روی تخت غسالخانه بلند شده و شروع به حرفزدن کرده بود، برای خانواده متوفی آنقدر ترسناک بود که یکی از آنها سکته کرد و پس از انتقال به بیمارستان جان باخت.
💭 یکی دیگر نیز چنان وحشت کرد که هنگام فرار، پایش لیز خورد و سرش با زمین برخورد کرد و دچار خونریزی مغزی شد و در نهایت در بیمارستان جان باخت.
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام یه سوتی دیگه اوایل تازه ماشین خریده بودیم وهوس کردیم با ماشین خودمون بریم خرید برای همین هم به اتفاق خانواده رفتیم مرکز شهروباخیال راحت مشغول خرید شدیم وبعد از چند ساعت گشت زنی کلا یادمون رفت ماشین داریم برای همین باهزارزور وزحمت سوار اتوبوس واحدشدیم ووقتی رسیدیم دم درخونه یههویی یکی از بچه ها گفت باباراستی مگه ما با ماشین خودمون نرفتیم بازار آقا اونقدر خندیدیم که همه کف خیابون ولو شدیم
#خاطره_بازی🤦♀🤦♂😂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
🌼 شهید سید احمد پلارک
در زمان جنگ در یکی از پایگاه های شلمچه، به عنوان یک سرباز معمولی همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بود، به طوری که بوی بدی بدن او را فرا می گرفت.
تا اینکه در سال 1366 در یک حمله هوایی هنگامی که او مانند سایر روزها در حال نظافت بود، موشکی به آنجا برخورد می کند و او شهید و در زیر آوار مدفون می شود.
پس از این اتفاق هنگامی که امدادگران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه بوی شدید گلاب از زیر آوار می شوند. وقتی آوار را کنار می زنند با پیکر پاک این شهید که غرق در بوی گلاب بود، مواجه می شوند.
🌹پیکر پاک شهید پلارک در بهشت زهرای تهران (قطعه 26، ردیف 32، شماره 22) به خاک سپرده شده است، اما نکته قابل توجه در باره این شهید که آن را از سایر شهدا متمایز می کند، بوی گلابی است که از مزار مطهرش به مشام می رسد. همچنین سنگ قبر این شهید همواره نمناک است، طوری که اگر سنگ قبر وی را خشک کنیم، از سمت دیگر خیس و از گلاب سرشار خواهد شد. به همین دلیل او را «شهید عطریِ قطعه 26» لقب داده اند. می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر (ص) در صدر اسلام، «غسیل الملائکه» بوده است. یعنی چه؟؟
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
ماجرای سیلی خوردن محافظ ایت الله خامنه ای
✍در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
به گزارش افکارنیوز، اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکه ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همونموقع رفع شد.
بعد سالها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»
📚برگرفته از کتاب «حافظ هفت»
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
منم سیزده سال پیش دانشجو بودم تازه گوشی دار شده بودم از دوستام پرسیدم چطوری اهنگ زنگ خورش رو عوض کنم چون گوشی قبلا مال داداشم بود چندتا زنگ خور مسخره هم داشت که اونا رو هم گوش دادیم و خندیدیم .فردا تو دانشگاه من رفتم حسابداری دانشگاه که خیلی شلوغ بود و یه صف تقریبا طولانی همه ساکت منتظر که نوبتشون بشه یه دفعه یه گوشی بلند با عصبانیت و با قلدری گفت( برت مسیج اومده گوشیتو بردار)همه با تعجب به هم نگاه میکردن که این گوشیه کیه منم دومین بار که گفت فهمیدم از کیف خودم داره صداش میادیه پسره هم گفت صداش از کیف شما میاد ولی اونقدر همه کنجکاوانه نگاه میکردن منم تو دلم گفتم ولش کن پیامه دوبار که گفت تموم میشه میره کسی هم نمیفهمه به همین خاطر گفتم نه من گوشی ندارم 😏 ولی نه😢 دست بردار نبود مرتب و با عصبانیت میگفت(برت مسیج اومده گوشیت بردار ) خلاصه تا اومده رو اهنگ تماس و دست بردارم نیست همه فهمیدن گوشی منه از خنده روده بر شده بودن 😂😂😂منم در حالی که شبیه لبو شده بودم محل رو ترک کردم😥😥😂😂
#خاطره_بازی🤦♀🤦♂😂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
هدایت شده از اخبار داغ سلبریتی ها
✨﷽✨
🔴 #مشاوره_رایگان🔴
✅ در هر یک از موضوعات زیر میخواهی با مشاورین #متخصص 《#حوزهودانشگاه》 ما در ارتباط باشی روی جمله مورد نظر کلیک کن👇👇
♻️ اگه فکر میکنی خودت و همسرت حرف همدیگه رو نمیفهمید❗️
♻️ اگه متاهلی و از رابطه زناشوییت راضی نیستی❗️
♻️اگه مجردی و نمیدونی چطوری باید انتخاب کنی❗️
♻️ اگه وسواس داری❗️
♻️اگه نوجوونت کلافه ت کرده❗️
♻️اگه دنبال تربیت صحیح بچتی❗️
♻️ اگه دیگه میخوای بری بزن رو این کلمه 👇
بیخیال بابا
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
#پیشنهاد میکنم این کانالو از دست ندین👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ســــــــلام
🌸صبح زیباتون بخیر
🌺جمعه تون عالی
🌸امیدوارم امـروز
🌺یکی از بـهترین
🌸جمعه های زندگیتون باشد
🌺پر از شادی ،آرامش و مهربونی
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
4_5998976492443272676.mp3
5.22M
آدما یه جاهایی معنی جملاتی که تو زندگیشون شنیده بودن رو میفهمن و با تموم وجود لمس میکنن.
#رادیو_مرسی
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام_آقای_من
سلام_پدر_مهربانم
💚اَلسَّلامُ عَلَيْڪَ يا صاحِبَ اَلزَّمانِ💚
🌹🍂مـولای من...
گـمانم
عـمرم قـد ندهـد
بگـو وعـدہ ی دیـدار
ڪـمی
نزدیڪـتر آیـد...🌹🍂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ استاد رائفی پور
📝برای امام زمانت چه کردی؟
📌ماجرای زیبای خوابی تکان دهنده از استاد شجاعی
#مهدویت
سخنرانی کامل این کلیپ 👇
https://t.me/Masafbox/1661
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#سوتی
سلام
ممنون ازکانال خوبتون
این خاطره ایی که میخوام بگم مال سال ها قبله
زمانی که کلاس دوم دبستان بودم
تو محلمون یه گدایی بود که روزی سه چهار دفعه می اومد
دم در یه بار صبح اومد
در زد دیدم دستش یه ۲۰ لیتری هست گفت بهم یکم نفت بده من
فک کردم میگه اب شیرین میخوام رفتم ۲۰ لیتری نفت هاشو جلو شیر پر آب کردم دادم دستش
گداهه دید یکم دیر کردم
اومد تو حیاط ببینه دارم چکار میکنم
تا دید تو گالن نفتش دارم اب میکنم شروع کرد به داد بیداد🤪
قیافه من😶
قیافه گداهه😩
قیافه مامان بابام😂
از اون روز دیگه دم در خونمون نیومد
#خاطره_بازی🤦♀🤦♂😂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام مجدد
یادم هست دوران ابتدایی سر کلاس خیلی شیطنت کردم و معلم برای تنبیه گفت باید بری دفتر معلمان رو نظافت کنی
😡😡😡😡😡😡😡😡
رفتم دفتر رو نظافت کردم آخر کار سطل آشغال رفتم خالی کردم حس کارگاهی من گل کرد شروع کردم مثل گربه داخل آشغال ها گشتن 😂😂😂😂😂😂😂😂😂
از طرفی هم چون هنوز مدرسه ما دستگاه کپی نداشت سوالات امتحانی رو با کاربن تکثیر میکردند و من کاربن سولات امتحان تاریخ خودمان رو دیدم
😨😨😨😨😨😨😨
بدون اینکه به کسی بگم تاش کردم گذاشتم توی جورابم رفتم سر کلاس تا آخر کلاس معلم گفت هفته دیگه امتحان تاریخ میگیرم. بچه اعتراض کردند که نه ولی قرار شد بگیره
من هم کاربن سوالات تاریخ رو بردم
خونه رفتم پشت بام می گرفتم زیر نور آفتاب تا نوشته ها مشخص بشه 😛😛😛😛
سولات رو خوندم امتحان هم معلم گرفت من گرفتم ۱۹،۷۵ معلم منو آورد پایه تخته گفت بچه این آقا پسر با توجه به این که خیلی شیطون هست ولی درسش رو می خونه کمی یاد بگیرید پیشرفت رو ببینید قبلا ۱۲بود یا ۱۳ 😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊
این قضیه رو هیچ وقت به دوستان نگفتم چند مدت بعد امتحان بعدی خراب شد معلم بعد کلاس گفت چرا خراب کردی گفتم اجازه یه سری مشکلات وارد زندگی ام شده نرسیدم بخونم
خلاصه خرداد ماه با یه ۱۲یا۱۳قبول شدم 😭😭😭😭😭😭😭
#خاطره_بازی😍🤦♀🤦♂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
مداحی آنلاین - شبیه امام زمان - حجت الاسلام ماندگاری.mp3
3.13M
♨️شبیه امام زمان (عج)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #ماندگاری
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
🌺 عزیزان این متن را حتما بخوانید
🔹به عیادت دوستی رفته بودم، پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعد از ورود ما اذان مغرب گفتند
آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان ، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نماز شد.!!برای من جالب بود که یک پیرمرد صورت تراشیده کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد. از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم؟
🔹در جوانی مدتی از طرف رضا شاه مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم. ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(علیه السلام) بشویم. آن موقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم. رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی گریه میکرد . گفت برویم داخل حرم که من امتناع کردم بچه را گرفت و گریه کنان داخل حرم آقا رفت.
🔹پیرمردی توجه ام را به خودش جلب کردکه رو زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن بود. هرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان میرفت!
به خود گفتم عجب مردم ساده ای داریم پیرمرد چطور همه را دل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات!
پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟
گفتم:چه شرطی و برای چی؟
شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه را سر وقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد...
خلاصه گفتم :باشه قبوله و با اینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.!
🔹همین که گفتم قبوله آقا، دیدم سر و صدای مردم بلند شد و در ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود. من هم از آن موقع طبق قول و قرارم با مرحوم "شیخ حسنعلی نخودکی" نمازم را سر وقت میخوانم.
🔹روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند رضا شاه جهت بازدید آمده. درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدید شاه نمازم را بخوانم. چون به خودم قول داده بودم وضو گرفتم و ایستادم به نماز. رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم. نمازم که تمام شد بلند شدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، گفتم: قربان درخدمتگذاری حاضرم. رضاشاه هم پرسید : مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(علیه السلام) شرط کردم. رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به یکی زد و گفت: مردیکه پدرسوخته، کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، و نماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد!
🔹بعدها متوجه شدم، آن شخص زیر آب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود. از آن تاریخ دیگر هرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"شیخ حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم.
🌷(خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان)
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
🔶 آیت الله حائری شیرازی:
🔹زندگی آپارتمان نشینی اجازه نداده انسانها سالی یک بار هم به آسمان نگاه کنند. یکی از محرومیتهایی که ایجاد کرده، محروم شدن از نعمت بزرگ دیدار ستارگان است. اگر انسان ماهی یک شب برود در روستا تا بتواند آسمان را ببیند و زیارت کند، مثل زیارت یک امامزاده برایش سازنده است. ندیدن آسمان، خیلی مضر است.
🔹 یک نگاه به آسمان برای انسان کافی است که بداند این چیزهایی که برای خودش برداشته، باعث خجالت است. آسمان را گذاشتهاند برای صفر کردن تعلّقات. انسان یک نگاهی به آسمان بکند، پاسخ سوالاتش را میگیرد! برای نجات انسان از تعلّقات، یک نگاه معنادار به آسمان بس است.
#شهرسازی_اسلامی_ایرانی
#معماری_اسلامی_ایرانی
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆