eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
67هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
23.5هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
حدودا ده سالم بود ی همسایه داشتیم اومد خونمون بعد وقت رفتن دختر ۳ سالش بهانه کرد که نمیام و...مامانش گفت خوب باشه و رو ب من گفت عزیزم بعدا فاطمه رو بیار خونمون و خودش رفت بعد از چند دیقه بهانه کرد میخام برم خونمون من تازه از مدرسه برگشته بودم خسته گشنه اصلا حوصله نداشتم دستشو با عصبانیت گرفتم و تند تند رفتیم ایقد تند رفتم یهو دختره افتاد استرس گرفتم زود بلندش کردم آرومش کردم بعد بهش گفتم اسمه منو بلدی با گریه گفتدنهههههههه گفتم اسمه من سمیراست (اسمه خواهر کوچکترمو گفتم میخاستم اگه خاست شکایتمو ب مامانش کنه بگه سمیرا بوده )خلاصه بردم گذاشتمش جلو در خونشون و خودم فرار کردم بعداز ده دیقه یکی در میزنه من پر از استرس شدم یهو صدای خانمه رو شنیدم تا ب مامانم میگه دخترم میگه سپیده منو انداخت بعد الکی گفت اسمم سمیراست😢😢😢 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
امروز با دوستم حرف میزدم می گفت دیروز با شوهرش بحثشون شده و شوهرش از خونه رفته بیرون و تا الان برنگشته خدایی بلایی سرش نیومده باشه من بهش گفتم نگران نباش ۱۱ مرتبه سوره ضحی رو بخون گمشده پیدا میشه ، یه دفعه گفت راست می گی، بزار اول به نیّت دسته چِکم بخونم که پیدا بشه چون اون خاصیتش بیشتر از شوهرمه 😂😂 حداقل می تونم باهاش خرید کنم ، من از خنده مرده بودم 😂😂😂 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
1_1278597961.mp3
6.58M
🔊 داستان صوتی جالب داستان "جوانمرد قصاب" شهید عبدالحسین کیانی ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شوخی خنده دار امیرحسین قیاسی با وزاری کار، صمت، بهداشت و نیرو 😄👆 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
شادی و نکات مومنانه
Setayesh: #داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت اول ) با فریاد کوتاهی از خواب پرید و زل زد به تا
(قسمت دوم ) نگاهی به کشتی انداخت، مثل همیشه شناور در آب با سیلی امواج هیکل درشتش را تکان می داد. بی آن که توجّهی به دیگران داشته باشد، از روی اسکله گذشت و پا در عرشه کشتی گذاشت. کوله بارش را از روی شانه اش پایین آورد و با آستین پیراهن، عرق پیشانیش را پاک کرد. سنگینی دستی را روی کتفش احساس کرد. به به! آقا مراد! چه عجب! بالاخره برای یکبار هم که شده، با تو همسفر شدیم. - سلام ابو یاسر! ان شاء اللَّه که سلامتی! - خیلی ممنون آقا مراد، زندگی ما شده همین که می بینی، برای مشکی آب و کوله ای هیزم و مقداری میوه باید این همه راه را با کشتی طی کنیم. من که بعد از این همه سال، خسته شده ام. اگر اندکی وضعم بهتر بود، از این جزیره دل می کندم و به جای دیگر می رفتم. - کجا می رفتی ابویاسر؟ همه جا آسمان همین رنگ است که می بینی؛ هرجا که باشی برای زنده ماندن باید تلاش کنی. - خوش به حالت مراد، می بینم که هنوز هم از پا نیفتاده ای. من که آنقدر پیر شده ام که حتی از آب دریا هم وحشت دارم. اگر اصرار زنم در میان نبود، هرگز جرأت نمی کردم پا توی کشتی بگذارم. حتی اگر شده از گرسنگی بمیرم. - دست بردار ابویاسر، هنوز هم قوّت چندتا جوان توی بازوهات مانده، آن وقت از ترس صحبت می کنی؟! هوای صاف و دلپذیر دریا، مسافران را به وجد آورده بود. پیرترها از جوانی می گفتند و جوان ها از آینده صحبت می کردند و ملاّحان سرود مرد دریا را که از قدیم بجا مانده بود، می خواندند و کشتی در آهنگ موج، گهواره وار به پیش می رفت. امّا در میان این همهمه شادی بخش، دو مرد در دو سوی کشتی ساکت و آرام چشم به آسمان آبی رنگ دوخته بودند و در امواج خیال غوطه می خوردند. یکی تکیه بر تیرک عمودی کشتی به طوفانی می اندیشید که آرامش خیالش را برهم زده بود و دیگری با چرخاندن سکان کشتی به طوفانی فکر می کرد که در شرف وقوع بود. او پس از سال های سال زندگی کردن در دریا تبدیل به مردی شده بود که می توانست حوادث دریا را قبل از شروع پیش بینی کند و حال ساعتی بود که لکّه ابر سیاهی در قلب آسمان آبی رنگ، نگرانش می ساخت و هر لحظه اضطرابی فزونتر بر دلش چنگ می انداخت. از یک سو دلش نمی خواست آرامش و شادی همراهانش را به کامشان تلخ کند و از سوی دیگر چاره ای نداشت جز این که آن ها را برای مبارزه با طوفان آماده سازد. نگاهش روی چهره هایی نشست که زخمهای کهنه زندگی را برای لحظاتی فراموش کرده بودند و برای فردایی بهتر لبخند می زدند. چشمانش را دوباره به سوی آسمان دوخت. هر لحظه بر وسعت ابر سیاه افزوده می شد، می دانست که ساعتی بعد امواج دریا بی رحمانه خود را بر پیکر همان کشتی خواهند کوبید و صدای شادی سرنشینان کشتی، جایش را به نعره های وحشتناک دریا خواهد داد. تصمیم خود را گرفت و صالح را که ملوانی ورزیده و دریا دیده بود احضار کرد. - در خدمتم ناخدا، بفرمایید. - خوب گوش کن صالح! اول از همه سعی کن آرامش خود را حفظ کنی؛ چون ممکن است مسافران از ترس دست به کاری بزنند که عاقبت خوبی نداشته باشد. صالح با نگرانی، اطرافش را نگاه کرد و چیزی که موجب ترس و وحشت باشد، ندید. - ناخدا! مگر اتفاقی افتاده؟! نکند کشتی سوراخ شده؟ ناخدا با دست اشاره به لکه ابری که در آسمان دیده می شد، کرد و گفت: به احتمال زیاد طوفان سختی در پیش داریم و ممکن است هیچ کدام از ما جان سالم به در نبریم. ولی باید برای زنده ماندن با طوفان بجنگیم. برو از مسافران تقاضا کن که وسایل همراهشان را با طناب به جایی ببندند و خود نیز به محض شروع طوفان در وسط کشتی دراز بکشند و از ماندن در کناره های آن پرهیز کنند. صالح که نمی توانست باور کند یک لکه کوچک ابر می تواند این همه خطر داشته باشد، در دلش به ناخدا خندید. ولی از مرز ادب دور نشد و ظاهراً خود را مضطرب نشان داد و برای اجرای دستورات به سمت سرنشینان کشتی حرکت کرد و رو به آن ها نمود و گفت: برادران عزیز! ناخدا برای این که احتیاط را از دست ندهد دستور داده تا هرچه وسیله به همراه دارید، محکم به تیرکهای کشتی ببندید و در خوردن آب و آذوقه صرفه جویی کنید. 🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
توی عروسی خودم وقتی عاقد داشته وارد سالن میشده، پسرخاله ام که ۱۴ سالشه به عاقد میگه بزرگترشون اسمش اقا بهرامه حالا اقا بهرام کیه؟همین پسر خاله ۱۴ سالم🤣 وااای از وقتی که عاقد داشت خطبه میخوند ده بااار گفت با اجازه اقا بهرام با اجازه بهرام خان این هر بار میگفت مجلس میپوکید از خنده😂🤣🤣 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه امام رضا علیه السلام در باب شروع موفقیت ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
بابام میگه کسی که ۱۲ ظهر از خواب پاشه تو زندگیش موفق نمیشه ، من هم سعی می کنم واسه رسیدن به موفقیت هرروز ساعت ۱۱:۵۵ دقیقه از خواب پاشم😂😂 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
‏من مدیریت مالی خوبی دارم ولی مشکل اینه پول ندارم😶😂😂😂 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
این خاطره مال داداشمه یه دهه شصتی شیطون😁 خلاصه این دیگه خیلی شیطونی کرده بود مامانم برای تنبیهش داخل اتاق زندانی کرده بودش مامانم می بینه یه ساعت گذشته و صدایی نمیاد🥺 مامانم با خودش میگه یا علی این داره بازم یه خرابکاری میکنه🏃‍♀ در اتاق رو که باز میکنه میبینه گچ دیوار به سمت کوچه رو اندازه قد خودش تراشیده😢 مامانم میپرسه داری چیکار میکنی؟ داداش جونم گفته دارم فرار میکنم😜 مامانم میگه مونده بودم بخندم گریه کنم ؟؟؟؟؟ آخه دیوارهای خونه رو تازه رنگ زده بودن😂😂😂😂😂 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
منبر رفتن بهاره رهنما🤦‍♀🤦‍♀👇 همینو کم داشتیم http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨می گفت: اگر از دست ڪسی ناراحت هستید، دو رڪعت نماز بخوانید و بگویید: ‌♡خدایا! این بنده تو حواسش نبود، من از او گذشتم تو هم بگذر ! اینطور دلبࢪۍ ڪن از خدا…♥️🍀 ••↯ < @jahadesolimanie ‌>
رفتم سوپری،ی مادر با بچش اومد، بچش گف پفک می خوام ، مادره گف فروشی نیس از فروشنده بپرس خودش میگه فروشی نیس. فروشنده هم گف آره عمو اونا فروشی نیس بچه هم نه گذاشت نه برداشت برگشت گف اگه فروشی نیست پس غلط می کنی مغازه باز میکنی. ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
‏کُلا من تووی3 تا صحنه از فیلم عروسی داییم هستم ؛ وقتی دارم در ماست موسیر اول رو باز میکنم، دارم در ماست موسیر دوم رو لیس میزنم ، دارم ماست سومی رو میگیرم .😐😐😂 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
اینجوری که داره پیش میره.... یه عمل به عمل جراحیا اضافه میشه با عنوان: عمل جدا کردن دست از موبایل... ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
‏یه لپتاپ دیده بودم ۵ تومن بود، ۱ تومن کم داشتم! کار کردم پولم شد ۵ تومن لپتاپ شد ۷ تومن، دوباره کار کردم لپتاپ شد ۱۱ تومن. دوباره کلی پول جمع کردم لپتاپ شد ۱۵ تومن. بازم پولامو جمع کردم شد ۲۳ تومن میخوام دیگه پول جمع نکنم، میترسم اقتصادو بخاطر یه لپتاپ به فنا بدم😐😂 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
شادی و نکات مومنانه
#داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت دوم ) نگاهی به کشتی انداخت، مثل همیشه شناور در آب با سیلی ا
ایران مقتدر: (قسمت سوم) یکی از مسافران با صدای بلند فریاد زد: نکند ناخدا در این هوای آفتابی خواب طوفان می بیند. صدای خنده مسافران فضای کشتی را پر کرد. حتی بعضی از کارکنان کشتی هم با آن ها می خندیدند. صالح که در میان صدای خنده آنان گیج شده بود با خشونت به کسی که خوشمزگی کرده بود، گفت: پس مواظب باش وقتی وسط دریا دست و پا می زنی، از شدت گرما پشت گردنت تاول نزند. این حرف چنان قاطعانه گفته شد که لب های خندان مسافران را بست. لحظه ای هاج و واج به همدیگر نگاه کردند و به سوی آب های آبی دریا چشم دوختند، اصلاً باور کردنی نبود که چنین دریای آرامی، طوفانی در پی داشته باشد. مراد که هیچ چیز را بعید نمی دانست، به آرامی از جایش برخاست. نگاهی به آسمان انداخت و به سمت کوله بارش رفت. گره های طنابی را که به دور آن بسته بود باز کرد و آن را محکم به کمر تیرک وسط کشتی پیچید و دو طرف طناب را به هم حلقه کرد. - هان مراد! چه شده؟! نکند می ترسی خدای نکرده گنجینه ات در دریا غرق شود؟ مراد نگاهی از روی تأسف به او انداخت و می خواست در جواب او دهان باز کند که سایه ای را پشت سرش احساس کرد. سر برگرداند و ناخدا را دید که با قامتی کشیده و چهره ای نگران ایستاده است. - دوستان من! از شما خواستم که مال و بنه خود را به کشتی ببندید تا از جریان باد و طوفان در امان باشد. مثل این که هیچ کدام از شما به حفظ اموال خود علاقه ای ندارید. - ناخدا! تا چند ساعت دیگر به مقصد می رسیم. دریا هم که آرام است. چرا باید وقت خود را در این کار تلف کنیم؟ ناخدا با انگشتانش اشاره به ابری کرد که هر لحظه بزرگتر به نظر می رسید. در تمام مدّت دریا نوردی چند بار با چنین ابری برخورد کرده ام که هر بار تبدیل به طوفانی سخت شده است. حالا خودتان می دانید و من طبق وظیفه، آنچه را باید به شما بگویم، گفتم. ضمناً ممکن است با وزش باد از مسیرمان دور شویم و به آذوقه دسترسی پیدا نکنیم. بنابراین تا می توانید در آنچه دارید، صرفه جویی کنید. ترس و وحشت بر مسافران کشتی چیره شد و آرام به سوی کوله بارشان رفتند و آن ها را به جاهای محکم بستند و بدون هیچ صحبتی چشم به ابری دوختند که ناخدا به آن اشاره کرده بود. مراد حس کرد اتفاقی که در شرف وقوع است، بی ربط به خوابی که دیده نیست. بنابراین بیشتر به اطرافش کنجکاو شد و دنبال علایمی می گشت که با آن بتواند خوابش را تعبیر کند. طول و عرض کشتی را با گامهای بلند طی کرد و بی قرار شانه هایش را به کابین کشتی چسباند و چشم به ابر سیاهی دوخت که چترش را کم کم می گشود. - مراد! می بینم که امروز آرام و قرارت را از دست داده ای و آشفته حال به نظر می رسی. اگر کمکی از دست من بر می آید بگو؟! - نه ناخدا! چیزی نیست؛ ممنونم که نگران من هستید. - بی مشکل هم که نیستی، ولی از ما پنهان می کنی، به هر حال اگر لازم دیدی... - ناخدا، اوامرتان اجرا شد و ما آماده برای هر اتفاقی هستیم. خیلی متشکرم صالح! ان شاء اللَّه که خطر کمتری ما را تهدید کند. آسمان کم کم پوشیده از ابر شد و باد سردی شروع به وزیدن کرد. ناخدا می دانست که مبارزه بی امانی را باید برای زنده ماندن آغاز کند. هر لحظه ضربات پیاپی امواج، سنگین تر به بدنه کشتی می خورد. چند بار از دل آسمان برق شعله کشید و به دنبال رگه های نورانی آن، صدای شدید رعد، قلب سرنشینان کشتی را به لرزه در آورد. کشتی کاملاً در فشار جریان باد قرار داشت. قطره های درشت باران شروع به باریدن کرد و چنان طوفانی درگرفت که حتی ناخدا مختار نیز شدّت آن را پیش بینی نمی کرد. کشتی با سرعت زیاد در جهت جریان باد به پیش می رفت. حتی با پایین کشیدن بادبانها نیز ناخدا نتوانست سرعت کشتی را کم کند و سرنشینان آن با آه و افسوس شاهد دور شدن کشتی از مسیر جزیره بودند. 🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃 @hal_khosh
من دوم دبستان بودم گاهی وقتایی که مادرم سر کار بود و دیر میومد٬ بعد مدرسه بابام می بردم سرکار پیش خودش٬ بعضی وقتا می شستم توی دفتر خودش بعضی وقت ها هم جلسه ای چیزی داشت می رفتم طبقه ی پایین تو دفتر کارمندهاشون بعد مدتی با یک سری شون رفیق شده بودم٬ مخصوصا یک آقای جوونی بود که خیلی خوش اخلاق بود و اوریگامی بلد بود قایق و پرنده و اینها میساخت برام با کاغذ یادمه موقع تولدم بودم منم جوگیر شدم این آقاهه رو شخصا دعوت کردم برای تولد😁🤦‍♀ پدر من هم روش نشده بود دعوت منو پس بگیره الان توی عکسای تولد اون سالم یک مرد گنده ی بی ربط نشسته اون گوشه ی مبل! یادمه برایم یک نوار قصه کادو آورده بود بیچاره٬ اونم احتمالا تو رودربایسی مجبور شده بود بیاد!     😂😂 ... بچه که بودم رو سنگ دسشویی میخواستم بشینم فکر میکردم نباید پاهامو بزارم روش پاهامو میذاشتم دو طرف سنگ😐😐😐 یعنی از وسط جر میخوردم تا بالا 😧😧😧 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
41.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم داستان زندگی (هانیکو) نوستالژی دهه شصت قسمت 33 اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅┅❅📀🖥📀❅┅┅┄ @BaSELEBRTY
عمه ی من یک خانم خنده رو و مهربانیه یکبار میره حرم امام رضا علیه السلام رو به حرم وایمیسته و کلی خدا و پیغمبر و امام رضا رو قسم میده و میگه یا امام رضا تمام جوون ها رو دختر و پسر بچه‌ها ی فامیل و غریبه و..... همه رو سیاه بخت کن ☺️🤲 دخترش میگه گفتم ماااماان چی میگی. 🙊🙊🙊🙊🙊 عمه میگه مگه چی گفتم تازه بعد میفهمه و خودش همونجا میشینه و غش غش میخنده حالا ما همیشه میگیم عمه نری برای ما دعا نکنی یه وقت😁😁 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
سلام خدمت شما ستایش خانم و اعضای محترم گروه بنده پس از شنیدن فایل صوتی شهید عبدالحسین کیانی معروف به جوانمرد قصاب افتخار کردم که دختر همچنین شهیدی هستم، بله بنده دختر شهید عبدالحسین کیانی هستم اهل دزفول پدرم بسیار فوق‌العاده بوده و در دزفول زبان زد خاص و عام بود من افتخار می کنم که فرزند همچنین شهیدی هستم ولی از یه جهت هم ناراحت هستم که ای کاش من بزرگتر بودم و بهره بیشتری از پدرم می بردم من یازده ساله بودم زمانی که پدرم شهید شدن ما هشت بچه بودیم بزرگمون هیجده سالش بود و کوچیکمون یک سال و نیم خیلی سختی کشیدم ولی برا دینمون و کشورمون جان خودمون هم میدیم ممنونم از شما بزرگوار اعضای عزیز ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
تفاوت نگاه خانم ها و آقایون موقع خرید😂 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
یه بار سالگرد ازدواجمون بود من یادم نبود بس که بچه م گریه میکرد😭😭 و فقط کارم رسیدن به بچه بود عصری همسرم گفت بریم بیرون منم نمیدونستم کجا ، هر چی دم دست بود پوشیدم چادرمم شسته بودم رو بند بود باید اتو میکردم گفتم ولش کن چادر چند سال پیشم رو که رنگ و رو رفته بود برداشتم و بچه رو برداشتم و یه کفش راحتی پوشیدم(کاملا تیپم ضایع بود) 😕 دیدم همسرم خوش تیپ کرده کت و شلوار و کفش درست حسابی و..... رفتیم اقا رسیدیم جلوی یه رستوران شیک.😳 گفتم اینجا واسه چی اومدیم؟ گفت سالگرد ازدواجمونه پیاده شوبریم با هم شام بخوریم شوکه شده بودم یه جورایی هم اعصابم خورد شد خوب چرا منو با این ریخت اوردی اینجا خوب میگفتی یه چیزی بپوشم🥺 مگه ندارم خلاصه با همون تیپ رفتیم داخل یعنی همش فکر میکردم دارن میگن این پسره با این تیپش حتما این مادر و بچه رو اورده در راه رضای خدا شام بده😏 داشت حساب میکرد من در رفتم ، گفتم الان میگن خدا ازتون قبول کنه من اونجا نباشم بهتره😂😂😂😂 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak