يبار یه خواستگار داشتم از اون سمجا بابام قبول كرد ك بيان خلاصه اونام اومدن و رفتن ك واسه مرحله بعد بیان جواب مثبت نهایی رو بگیرن🙄
منو مامانم يكي شديم نظر بابامو عوض كرديم...
خلاصه شب موعود فرارسيد و اونا زنگ زدن ك بيان بابام هم نميدونس چجوري بپيچونتشون
بدبخت برگشت گفت بهشون ببخشيد دخترم نامزد داشته من خبر نداشتم😧
قيافه منو مامانم دقيق اين بود😱😳😳😳😳😳😳
ای خدا😂😂😂🤦♀🤦♀🤦♀
#سوتی_جالب_بفرست😁
┄┅┅😅❅🤦♀🤦♂🤦♀🙋♂❅😅┅┅┄
@sotikodak
سلام من دیشب داشتم از سرکار برمیگشتم
خونه رفتم دوش گرفتم ی لیوان چایی خوردم بعد یادم افتادم افتاد که گوشیم داخل ماشینمه و ماشینمو نزدیک اداره جاگذاشتم و با اسنپ برگشتم خونه🤦🏻♀
خلاصه لباسامو پوشیدم و یه اسنپ گرفتم رفتم محلی که ماشینمو پارک کرده بودم ،
درشو بازکردم گوشیمو برداشتم درشو بستم دوباره اسنپ گرفتم با اسنپ برگشتم خونه
و دوباره ماشینمو اونجا جاگذاشتم😐😂😂🤦🏻♀
#سوتی_جالب_بفرست😁
┄┅┅😅❅🤦♀🤦♂🤦♀🙋♂❅😅┅┅┄
@sotikodak
#استوری 📲
❤️... دریاست ابوالفضل ...❤️
#رضا_نریمانی
#میلاد_حضرت_اباالفضل
┏⊰✾✿✾⊱━─━━┓
❖@story_pluss❖
┗━━─━⊰✾✿✾⊱┛
🌹 *باشهدا شهید مهدی قاضی خانی*
✍️ *کمک کردن*
▫️همیشه میگفت با کمک کردن به تو از گناهام کم میشه. گاهی که جر و بحثی بینمون میشد، سکوت میکردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه... بعدش از خونه میزد بیرون و واسم پیام عاشقونه میفرستاد یا اینکه از شیرینی فروشی محل شیرینی میخرید و یه شاخه گل هم میگذاشت روش و میآورد برام... خیلی اهل شوخی بود. گاهی وقتها جلو عمهاش منو میبوسید. مادرش میگفت: این کارا چیه! خجالت بکش. عمهات نشسته! میگفت: مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم. همه اون چه که تو زندگیم اهمیت پیدا میکرد، وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود؛ یعنی واسه من همه چیز با اون تعریف میشد. مهدی مثل یه دریا بود.
📚 راوی: همسر شهید مدافع حرم
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت
https://eitaa.com/seratmostaghimm
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از جنگ نیست
تگرگه به اندازه توپ گلف / آمریکا
.┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄
@khandehpak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
من و مامان و خواهرم یه شب رفتیم خونه داییم شب نشینی که یه کوچه باهامون فاصله داشتن..
خلاصه یک ساعتی نشستیم و جاتون خالی با میوه و چایی و تخمه پذیرایی شدیم
وقت رفتن که شد بلند شدیم برا خداحافظی ک مامانم گفت کلید خونه رو یادتون نره مجبور بشیم برگردیم دوباره..🚶♀🚶♀
منم نگاه کردم دیدم پایین پام افتاده چشمتون روز بد نبینه الهی تا دولا شدم کلید رو بردارم از تو جیب پیرهنم دو مشت تخمه ریخت بیرون مگه تمومی داشت این تخمه ها
بخدا نمیدونید با چه ترفندی و هزار ترس و لرز چندتا چندتا ریخته بودم تو جیبم.. با چشم خویشتن دیدم که جانم 🚶♀و صد البته ابروم🏃♀ میرود..🤦♀🤦♀😂😂😂
┄┅┅😅❅🤦♀🤦♂🤦♀🙋♂❅😅┅┅┄
@sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که هر شب من برای کارام برنامه ریزی میکنم😁
.┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄
@khandehpak
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز_جبهه
👌😍خاطرات جالب و طنز ماشاالله شاهمرادی، بازیگر و رزمنده دفاع مقدس در محضر رهبر انقلاب😍😁
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
.┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄
@khandehpak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
پسرداییم که بچه بود یه بار زنداییم ازش پرسید
جیش نداری
گفت آره
زنداییم گفت یعنی داری
گفت نه
زنداییم گفت پس چرا اول گفتی اره😠
بچه بیچاره تازه فارسی یاد گرفته بود گیج شده بود میگفت خوب خودت گفتی نداری😁😂😂
┄┅┅😅❅🤦♀🤦♂🤦♀🙋♂❅😅┅┅┄
@sotikodak
#طنز_جبهه
🥁ضرب در مجلس ختم🥁
تابستان 1363؛ اردوگاه بستان
💡یکی از روزها نیرویی از گردان 3 به دسته ما آمد که از همان اول، حرکاتش برایم سوال برانگیز شده بود.🤨
🔌با هرچه دم دستش می رسید، مخصوصا قابلمه غذا، ضرب می گرفت.😳😁
💡خیلی هم راحت و روان می نواخت.😌
🔌خیلی که حوصله اش سر می رفت، روی زانویش ضرب می گرفت.😅
💡آنطور که متوجه شدم، نامش عباس دائم الحضور بود، اما برخلاف نامش، همیشه در صبح گاه غایب بود.😳😂
🔌همین را برای اینکه زودتر باهم آشنا شویم، بهانه کردم و باب شوخی را باز کردم.😜
💡گفتم:
میگن کچله اسمش رو میذاره زُلفعلی. خوبه توهم اسمتو عوض کنی و بزاری عباس دائم الغیوب.😝🤣
🔌با تبسمی شیرین جوابم رو داد:
مثل اینکه خیلی حال داری که همش میری صبحگاه و رزم..😇
💡همین کافی بود تا سر صحبت و رفاقت باز شود. 😎
🔌تا فهمیدم این جوان، همانی ست که بعدازظهرها روی پشت بام ساختمان گردان ضرب می گیرد، با چهره ام ادایی درآوردم؛ انگار دوایی تلخ خورده باشم.😟🤪
💡و گفتم:
اَه اَه، برو بیرون بینم بابا.... اصلا کی گفته تو بیایی تو این چادر؟😕
🔌باورم نمیشد او همان باشد.😮
💡چهره و جثه اش به باستانی کارها نمی خورد.😑
🔌سیبیلش تاب نداشت، شکمش هم گنده نبود.😐
💡برعکس، لاغر بود، ریش هم داشت و چهره اش روشن بود؛ به روشنی سیمای بسیجی ها.😶
💡هرچه ادا و اطوار درآوردم، فقط خنده تحویلم داد.😊
🔌دست آخر تیرنهایی اش را از کمان رها کرد که:
میگم اگه یکم ورزش کنی، اون پی های شکمت آب میشه، اونوقت میتونی توی صبحگاه خوب بدوی.😆😂
💡عباس خاطره ای از همین عادتش تعریف کرد:
یکبار که یکی از فامیلامون مرده بود، همراه بابام رفتم مجلس ختمش توی مسجد.🥲
🔌همینطور که نشسته بودم و به قرآن گوش میدادم، چشمم افتاد به پدرم که آن طرف تر نشسته بود و سعی می کرد با ایما و اشاره، به من چیزی بفهمونه.🧐😟
💡هرکاری کردم نتونستم منظورشو بفهمم.🤔
🔌با عصبانیت انگشتاش رو روی زانو زد.😡
💡تازه فهمیدم چی میگه.🤭😁
🔌ناخودآگاه داشتم روی پام ضرب میگرفتم و همه میخ من شده بودند.😅😂🤣🤣
📚تبسم های جبهه/ حمید داود آبادی
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"