بعد از ظهر یكی از روزهای پاییزی، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم.
در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس.📝
سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی📦، آنها را برای جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم.
روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است.✏️
پرسیدم: ـ عباس! مداد خودت كجاست؟
گفت: در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط كارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممكن است در آخر سال رفوزه شوی.
او چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد ❌و مداد را به من برگرداند.
(راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید عباس بابایی)
#حق_الناس❕❗️
#الگو
#یک_نمونه
@basij_hejab