هدایت شده از ✅✅✅
برگی از خاطرات بزرگان
#خلوت_با_دخترعمه
روزی مادرش غذای نذری پخته بود و مقداری از نذری را در ظرفی ریخته بود و به او داده بود تا برای خاله اش ببرد. او تا رسید به خانهی خاله، در زد؛ صدای دخترخاله بلند شد: «کیه؟» و گفت: «منم، » و صدای دخترخاله را شنید که میگوید: «بیا داخل پسر خاله جان، خالهات هم هست». او وارد شد و سلام و علیکی با دخترخالهاش کرد و ناگهان متوجه شد که خبری از خاله نیست و دخترخاله در خانه تنهای تنهاست! تا به خودش آمد دید که پشت سرش درب خانه قفل شده و دخترخاله هم ....
وحشت کرد با خودش گفت: ....
http://eitaa.com/joinchat/3343187978C835cfd8c9c