🔻همسر شهید حججی:
موقع پرو لباس مجلسی یواشکی بهم گفت: «هنوز #نامحرمیم! تا بپسندی برمیگردم.» رفت و با سینی آب هویچ بستنی برگشت.
برای همه خریده بود جز خودش. گفت میل ندارم. وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که #روزه گرفته است. 👌
ازش پرسیدم: « حالا چرا امروز؟» گفت: «میخواستم گرهی تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم.»❤️
📕 کتاب سربلند
#شهید_محسن_حججی🌹
شادی و نکات مومنانه👇
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
@Modafeaneharaam
خانهاش طبقه چهارم یک مجتمع بود
و آسانسور هم نداشت!
دفعهاول که رفتم، دیدم تمام پلهها
رنگآمیزی شده خیلی خوشم آمد.
گفت: خودم این پلهها را رنگ زدم
که وقتی خانمم میره بالا کمتر خسته بشه:)
#شهید_محسن_حججی
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
❁ ﷽ ❁
💠پیگیـر شهــادت بــود ...💠
🌸محسن پیگیـری خاصی برای شهـادت داشت، عیـد با خانمش آمد پیش من خیلی نصیحتش کردم که محسن نمیخواهد، تو بچه داری و… هیچ جوری توی ذهنش نمیرفت...
🌸روز آخر که آمد پیش من، گفت: « حاجـی، چرا من نمیتوانم بروم؟ چرا کارم جور نمیشود که بروم؟» گفتم: «محسن، یک جای کارِت گیر دارد؛ مثل مایی. برو آن گیـر را درست ڪن.» باتعجب گفت: «من فهمیدم کجای کار گیر دارد: مـادرم راضی نیست!»
🌸من هم میدانستم که نمیرود پیش مادرش تا رضایت بگیرد؛ گفتم: «پس برو رضایتش را به دست بیـاور.» احساس هم کردم که نمیرود. ولی با مادرش که صحبت کردیم، میگوید که رفته آنجا، به دست و پای مـادر افتاده و گریه شدید کرده که از گریهاش پاهای ایشان خیس میشده است. به مـادر التماس کرده است: «اجازه بده من بروم.» مـادرش هم میگوید: «برو؛ ولی شهید نشو » که محسن در جواب گفته است:
«نه، من میروم؛ ولی عزیز میشوم مادر.»
✍ راوی : جناب حمید خلیلی
( مدیر انتشارات شهید ڪاظمی )
#شهید_محسن_حججی
❤️ #شادی_روح_شهدا_صلوات ❤️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•