خاطره بچگی 😂🤦♀
من 5 سالم بود که خواهرم به دنیا اومد..خواهرم سه روزش بود مامانبزرگم گفت باید ببریمش مسجد پیش نماز اسمشو تو گوشش بخونه
خلاصه مامانبزگم خوهرمو اماده کرد خواست بره که من یهو از همه جا بی خبر افتادم دنبالشون بدون اینکه درستو صورتمو بشورم و موهامو شونه کنم اخه موهای من فرفریه و وقتی از خواب پا میشم انکار جنگل امازونه خلاصه راه افتادیم و من هول هولکی دمپایا داییمو پوشیدم چون هوا سرد بود مامانبزرگم خواهرمو گذاشت زیر چادرش حالا وضع ما رو تصور کنین😂😂😂
خلاصه رسیدیم مسجد و منتظر پیش نماز مسجد بودیم که یه اقایی اومد منو دید دوهزار تومن گذاشت کف دستم
مامانبزگم گف اقا این چیه گفت پوله دیگه برا دختر خانمتون بعد ممانبزگم پوکر فیس نگاش کرد اقاهه گفت مگه نیومدین برا گدایی حالا مامانبزگمو میگی هی به من سرکوفت میزد جرا اینجوری اومدی همه فکر کردن ما گداییم حالا میخواست پولو از من بگیره بده به اقاهه که من نمیدادم من بکش مامان بزرگم بکش اقاهه هم خجالت زده رفت بیرون
حالا قیافه مامانبزگم😐😡
قیافه من😊😄
قیافه اقاهه😓🤐
#عسلی
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak