eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
64.1هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
25.5هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
اول از سوتی خودم بگم براتون😁 آقا ما رفته بودیم عراق بچه ها گفتند خدا توفیق داده و قرار بریم زیارت آیت الله سیستانی! ما هم که بسیار خوشحال شدیم گفتیم یا علی مدد ... بریم☺️ وقتی رفتیم در بیت آیت الله سیستانی دیدیم که صف خیلی طولانی هستش و ما باید صبر کنیم تا یه مقدار خلوت بشه و کم کم نوبتمون بشه بچه ما یواش یواش نوبتمون شد و رفتیم جلو جلو جلو تا من رسیدم به حضرت آیت الله سیستانی من اون موقع پایه یک حوزه بودم و تازه چند ماه بود که صدام سقوط کرده بود و به خاطر همین خیلی شناخت از حضرت آیت الله سیستانی نداشتم وای خدا تا رسیدم به حضرت آیت الله سیستانی زانو زدم و می خواستم دستشون را ببوسم که یهو یادم اومد که باید خودمو معرفی کنم. من تا اون موقع نمیدونستم آیت الله سیستانی اهل ایران هستند و فارسی بلدند. هول شدم و گفتم: انا محمدرضا حدادپور الجهرمی، انا اهل جهرم، الحوزه المبارکت الجهرمیه😁 🙈 که یهو دیدم آیت الله سیستانی با چشمای گرد یه دست به سرم کشید و گفت: پسرم میخوای فارسی صحبت کنی؟! فکر کنم فارسیت بهتر باشه ها😆🤣😱🙈 آقا منو میگی؟! آب شدم آب 😂😂 🤦‍♀🤦‍♂ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
4_5998903284725712455.mp3
12.12M
🎙مداحی کربلایی حنیف طاهری به مناسبت ولادت باسعادت امام حسن عسکری(ع) ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماز شب ، مرکب راهوار ،بر اساس روایتی از امام‌حسن عسکری(ع) 🌺حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی 🌙 #نماز_شب ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
🔹سلام وقتتون بخیر خداخیرتون بده بااین چالش. خودم از خودم بخاطر این حجم زیاد ازفجایع خجالت کشیدم البته اونقدرام زباد نیستن فقط 20تاشمردم الان🙈 یکی از بدترین سوتی های من برمیگرده به زمان دانشجویی توکلاس استاد من روبرد پای تابلو برای حل مسئله.منم حقیقت باچادر سختم بود نوشتن .تااینکه یکی از بچه ها امر به نهی 🤦‍♀ کردو گفت نامحرم که نیست چادرت در بیار منم نه گذاشتم نه برداشتم...سریع گفتم استاد به این بزرگی اینجا هویجه؟🙈😱 جاتون خالی ترم بعد هم اون درس رو داشتم😭😭 😂🤦‍♀🤦‍♂
چند روزی از شروع زندگی مشترکمون می گذشت تقریبا جزء اولین بار بود که قرار شد هرروز بادست پر برم خونه . حدود دوکیلو انار خریدم سوار اتوبوس واحد شدم آخر اتوبوس نشستم خیلی خسته بودم کیسه انار رو گذاشتم کنار صندلی سرم رو گذاشتم روی شیشه خوابم برد...دقایقی گذشت داد راننده اتوبوس بلند شد این انارها کف اتوبوس برای کیه ؟😡😡😡😡 . . با چشم های خواب آلود نگاه کیسه اناریم کردم 😕😕😕😕😕دیدم خبری از انار ها نیست همه ولو شده بود داخل اتوبوس .... سر پیچ انار ها می رفتن این رو اون ور خلاصه یه وضعی شده بود . . یه مقدارش رفته بود قسمت زنونه کیسه رو برداشتم دنبال انار می گشتم انگار این مشنگا با قیافه خواب آلود،😨😨😨 زن مرد دنبال انار زیر صندلی بودند کلی هم خندیدیم.😂😂😂 🤦‍♀🤦‍♂ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
....شیرجه 🔶علامه محمدتقی جعفری که در نجف استاد «لمعه»‌ی شهید نواب صفوی بوده و شنا را نیز به ایشان تعلیم داده بود، این خاطره را نقل می‌کند: . 🔶«روزی از روزهای تابستان با نواب در حال بحث و درس بودیم که ناگهان نواب گفت: . 🔶آقای جعفری! برویم در فرات شنا کنیم. این در حالی بود که هفته قبل، به ‌تازگی شنا را از بنده و دوستان دیگر یاد گرفته بود. . 🔶نواب صفوی بسیار شجاع و نترس بود. هفته پیش ما فقط به مدت پنج دقیقه آموزش ابتدایی و فنون جزئی شنا را به او آموخته بودیم. . 🔶او همان هفته‌ی پیش، پس از آموزش ابتدایی، بلافاصله به فرات پرید و پس از مدتی دست و پا زدن، عرض فرات را پیمود. . 🔶خلاصه، آن روز وسط درس گفت: برویم در فرات شنا کنیم. . 🔶گفتم: سید! الآن هنگام درس است و می‌دانی که من هم با درس اصلاً شوخی ندارم. . 🔶گفت: به دلم افتاده که برویم شنا کنیم. در نهایت، مرا راضی کرد و به سمت فرات راه افتادیم. . 🔶به شاخه‌های فرعی فرات در نجف که رسیدیم، ناگهان دیدیم پیرمردی در حال غرق شدن است. . 🔶من به‌سرعت در حال درآوردن لباس‌هایم بودم که دیدم نواب با همان لباس‌هایش با شیرجه وارد آب شد. لحظات حساس و اضطراب‌آوری بود. . 🔶پیرمرد داشت غرق می‌شد و فرصتی برای معطّلی نبود. . 🔶در حین درآوردن لباس‌هایم، نواب را می‌دیدم که در حال نزدیک شدن به غریق بود. . 🔶من قبل از این‌که به نجف بیایم، در تبریز فن شنا را آموخته بودم و می‌دانستم که فرد غریق،وضعیت روانی غیرقابل کنترلی دارد و در آن لحظات حتی نزدیک‌ترین شخص خود را نیز اگر به او نزدیک شود، غرق خواهد کرد. . 🔶خطاب به نواب فریاد زدم که بیش از اندازه به او نزدیک نشود. لحظات به‌سرعت در حال سپری شدن بود. . 🔶لباس‌هایم را درآوردم و به آب شیرجه زدم. با نواب نزدیک غریق شدیم و بدون این‌که بتواند ما را بگیرد، دو نفری او را به ساحل بردیم. . 🔶در ساحل آب، آخرین دست را که داخل آب فرو بردم تا جلوتر بروم، تکه‌ای شیشه شکسته‌ای در ساحل بود که به‌شدت دست مرا برید و کنار ساحل پر از خون شد. . 🔶فکر دست خودم نبودم، چون خوشحالی از این‌که آن پیرمرد نجات یافته بود، درد و سوزش و خونریزی را از یادم برده بود. . 🔶دستم را با تکه‌ای از لباس‌هایم بستم و به اتفاق نواب عازم بیمارستان شدیم. . 🔶آن پیرمرد از اهالی افغانستان بود که به علت گرم بودن هوا، برای آب‌تنی به کنار آب آمده بود. . 🔶این یکی از خاطرات بنده است که در هنگام درس، نواب گفت: به دلم آمده که برویم و شنا کنیم» ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
سلام تازه ازدواج کرده بودم ماه رمضون بود منزل یکی ازخاله های شوهرم برا افطاری دعوت شده بودیم. خونشون ازاین اپارتمان های شخصی ساز بود. طبقه ی چهارم باشوهرم رفتیم وارده درب ورودی وبعد اسانسور ساختمان شدیم شوهرم اول واردشدچون اسانسور کوچیک بود منم تا واردشدم به سمت در چرخیدم ووایسادم تا دراسانسور که باز شد زودتر برم بیرون.حالا اسانسور رسیده طبقه ی موردنظر منم همش منتظرم درش باز بشه🤔 یه ١٠ثانیه ای گذشت تا برگشتم به شوهرم بگم پس چرا درش باز نمیشه نکنه گیر کرده دیدم ای داده بی داد اقوام شوهرم وخودش بیرون از اسانسور دستشونو گذاشتن دهنشون دارن ازخنده ریسه میرن😂😂 عرق سردی گرفتتم اخه ازاین ور اومده بودیم .😳 سرتون درد نیارم اسانسور دوتا درداشت 😂😂😂😂 ازاین ور میرفتی داخل ازاونور میومدی بیرون یهو سلام کردم همه باهم باخنده جواب دادن.دیگه اونروز شده بودم نقل مجلس 🙈😬😬 😍🤦‍♂🤦‍♀ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
تنبلی و بی حوصلگی_41(1).mp3
13.44M
#استاد_شجاعی 🎤 برای اوج گرفتن در آسمان عشق الهی؛ باید بتونی بین بخش های حیوانی و انسانی خودت تعادل برقرار کنی. تغذیه بیش از حد بخش حیوانی مارو از رسیدن به معشوق اصلی ِ ما یعنی الله باز میداره! @ostad_shojae ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
✨یک نگاه ناب به باید و نبایدهای جامعه از منظر شهید علامه مرتضی مطهری 🔹دائما «آقا شیخ ترمز» نباشید؛ هی انتقاد کردن و ایراد گرفتن اسمش هدایت نیست؛ توصیه استاد مطهری به روحانیون 🔸 امروز دنیا میدان مسابقه علم و صنعت شده است. حالا که چنین مسابقه‌ای در دنیا هست باید کوشش کرد و جامعه را به حرکت آورد که در این مسابقه عقب نماند. علیهذا نشستن و هی انتقاد کردن و ایراد گرفتن، این کار را نکن، آن کار را نکن، اسمش هدایت نیست. 🔹 یک روز در مدرسه مروی با چند نفر از آقایان طلاب همین مطلب را می‏‌گفتم: آقایان! معنی هادی قوم بودن این نیست که ما تنها حالت منع و توقف به خود گرفته‏‌ایم؛ به هر کاری که می‏‌رسیم می‏‌گوییم این را نکن، آن را نکن، و مردم را گرفتار کرده‌‏ایم، یک جا هم باید مردم را تشویق کرد و به حرکت آورد. 🔸 همین مثال اتومبیل را ذکر کردم و گفتم که ما باید مثل راننده اتومبیل باشیم، یک جا به اتومبیل گاز بدهیم، یک جا فرمان را بپیچیم، یک جا ترمز کنیم، یک جا مثلًا چراغ بدهیم؛ هر موقعیتی اقتضایی دارد. بعد شوخی کردم و گفتم: ما که نباید همیشه «آقا شیخ ترمز» باشیم، همه جا ترمز بکنیم. تنها ترمز کردن کافی نیست، یک جا هم باید «آقا شیخ فرمان» باشیم، یک جا «آقا شیخ موتور» باشیم. 🔹 یکی از طلاب گفت: ما هیچ کدام نیستیم، ما «آقا شیخ دنده عقب» هستیم! ✨دبیرخانه بینش مطهر استان آذربایجان غربی
سلام .مایک خونواده ۴نفره هستیم. یعنی من وشوهرم ودختروپسرم چندسال پیش روزنیمه شعبان باخانواده رفتیم بیرون برای گردش.همسرم مارو دم یه پارکینک طبقاتی پیاده کردند وخودشون رفتند که ماشین رو پارک کنند. همینطورکه پسر۶ساله مون ازماشین پیاده شدواومد به سمت من نزدیک بود بایه ماشین برخوردکنه، من خیلی وحشت کردم وازنگرانی نزدیک بود سکته کنم.پسرم روبه سمت خودم کشیدم ورفتیم رویه نیمکت نشستیم.اعصابم خیلی خورد بود، که دیدم موهای پسرم نامرتب وبه هم ریخته شده همونجوری با ناراحتی اطراف رونگاه کردم ببینم یه کم آب پیدا میکنم تابزنم به موهاش ومرتبشون کنم که یهو دیدم یه کلمن بزرگ داخل سالن پارکینگ هست.به سمت کلمن رفتم وشیرش روبازکردم ویه کم آب توی دستم ریختم وزدم به موهای پسرم ومرتبشون کردم. یهو چشمم خورد به دوتا آقا که داشتند هاج وواج منو نگاه میکردن وپچ پچ میکردن، ازطرز نگاهشون بدم اومد و صورتم روبرگردوندم. یه لحظه احساس کردم چرااینقدر دستم چسبناک شده. باخودم گفتم عیب نداره الان ازون کلمن آب دستم رومیشورم.و این بارهردو دستم روگرفتم زیر شیر کلمن، یه لحظه نگاه کردم...وا چرااین آبا نارنجیه چرا این قدر چسبناکه،🤔 🤔🤔 که یهو....فهمیدم ای وای اصلا اون کلمن آب نیست وشربت پرتغال که برای نذری گذاشته بودن... حالا من نمیدونستم شربتای تودستمو بخورم😨 بریزم😰 دوباره بزنم به موهای پسرم😱 چیکارش کنم. داشتم ازخجالت آب میشدم. تازه فهمیدم چرا اون دوتاآقا اونجوری بهم نگاه میکردند. من 😔 کلمن😳 اون دوتا آقا😒😒 فقط بچه هاموبرداشتم وازونجا فرارکردم. هنوزم فکرمیکنم اون آقاها فکر میکنن من چه آدم دیوونه ای بودم😅😅 😁🤦‍♂🤦‍♀ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
(داستان زندگی شهید مدافع حرم ) ⭕️خیلی‌ها می‌گویند که چقدر به شما پول می‌دهند؟ 🔸مادر شهید مجید قربانخانی، ملقب به حرّ مدافعان حرم : مجید صبح‌ها در بازار آهن کار می‌کرد و بعدازظهر‌ها هم در سفره‌خانه‌اش مشغول بود/ ٦ ماه قبل از اینکه تصمیم برای رفتن به سوریه بگیرد روی دستش خالکوبی کرد 🔹دوستانش به او گفتند مجید، عمراً تو را سوریه ببرند، هم روی دست‌هایت خالکوبی داری و اهل قلیان هستی، هم تک پسری و خانواده‌ات نمی‌گذارند، اما مجید گفت من راضی‌شان می‌کنم 🔹 او گفته بود خواب حضرت زهرا (س) را دیدم و به من گفتند، یک هفته بعد از آمدنت به سوریه، می‌آیی پیش خودم/ می‌دیدم مجیدی که تا این اندازه سرحال بود و می‌خندید، این هفته‌های آخر خیلی اشک می‌ریخت... 🔹 تا ١٠ روز نمی‌توانستند به من خبر شهادتش را بدهند/ پدرش و خواهرش می‌دانستند، اما کسی جرأت نداشت به من بگوید/ وقتی فهمیدم تا ٤ ماه قبول نکردم، جلوی درب خانه می‌نشستم و کسی را داخل راه نمی‌دادم 🔹 اصلاً نمی‌دانستم قرار است استخوان‌های سوخته مجیدم را ببینم/ همین که استخوان‌ها را گرفتم، دستانم به لرزه افتاد/ یاد آن خانم افتادم که در بین الحرمین از من پرسید چقدر به شما برای این کار دادند؟ / همه خانواده شهدا این گونه‌اند و در عذاب هستند، از یک طرف بچه هایشان را از دست دادند، از طرف دیگر هم حرف‌های مردم. 🔹 وقتی سفره حضرت رقیه (س) انداختیم گفتم به امام حسین (ع) بگویید؛ من روسری‌ام را عوض کردم و سفید پوشیدم، من راضی‌ام و مجیدم را به علی اکبرت هدیه کردم/ وقتی صدای مرا شنید مجیدم را در روز تولد حضرت علی اکبر (ع) به من برگرداند. 🌐 منبع و جزئیات کامل زندگینامه مجید قربانخانی👇 https://www.yjc.ir/fa/news/6922069 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆